عشق موتورسیکلت برای نوجوان ۱۴ ساله باعث شد تا یکسال در تخت بیمارستان بماند.
نوجوان ۱۴ ساله ای گفت: در یک منزل ۵۰ متری در حاشیه شهر زندگی می کردیم و پدرم نیز با موتورسیکلت مسافرکشی می کرد. من از ۳ سالگی عشق عجیبی به موتورسیکلت داشتم و مدام گریه می کردم تا پدرم مرا سوار موتورسیکلت کند و دور بزند!
زمانی که به ۱۲ سالگی رسیدم آن قدر پدر و مادرم را تحت فشار قراردادم که مجبور شدند یک دستگاه موتورسیکلت برای من بخرند؛ ولی مدت زیادی نگذشته بود که در یک حادثه وحشتناک کنترل موتورسیکلت از دستم خارج شد و با سر به دیوار یک منزل مسکونی برخورد کردم.
به دلیل این که ضربه مغزی شده بودم پزشکان امیدی به بهبود من نداشتند و تا سرحد مرگ پیش رفتم؛ اما گویی معجزه ای رخ داد و من هوشیاری ام را به دست آوردم.
با وجود این، یک سال تحت درمان بودم و از درس و مدرسه عقب افتادم. هنگامی که دوباره راهی مدرسه شدم، پدرم تهدید کرد که دیگر حق ندارم از موتورسیکلت استفاده کنم چون هیچ کدام از مدارک موتورسیکلت را نداشتم.
او موتور را فروخت و خانواده ام تلاش کردند تا افکار مرا از موتورسواری منحرف کنند؛ ولی آتش این عشق در جانم شعله ور بود . مانند دیوانه ها وقتی پدرم به خانه می آمد موتورسیکلت او را برق می انداختم و با قطعات آن حرف می زدم. در همین حال تصمیم گرفتم بعد از مدرسه کاری پیدا کنم تا بتوانم خودم یک دستگاه موتورسیکلت بخرم! اما پدرم مانع می شد.
بخوانید: چاپ مفقودی برگ سبز موتورسیکلت در روزنامه
سخت گیری های او به شدت آزارم می داد. هنگامی که با دوستان هم محله ای دور هم می نشستیم، من همواره در رویاهایم سوار بر موتورسیکلت بودم و آرزو می کردم روزی بتوانم برای خودم خریداری کنم و مدارک موتورسیکلت را ورق برنم!
در یکی از همین دورهمنشینی ها بود که «ساعد» سیگاری را روشن کرد و لای انگشتانم گذاشت. او مدعی بود با چند پک همه غم هایم را فراموش می کنم و برای لحظاتی عشق موتور از ذهنم بیرون می رود.
این سرآغاز بدبختی های من بود چرا که با پیشنهاد «ساعد» دیگر فندک و بسته سیگار با خودم حمل می کردم و هر از گاهی یک نخ سیگار را آتش می زدم تا این که یک روز وقتی به طور مخفیانه در گوشه مدرسه مشغول استعمال سیگار بودم،
ناگهان ناظم مدرسه را مقابل خودم دیدم. از ترس زبانم بند آمده بود. فکر می کردم دیگر مرا اخراج می کنند و کتک مفصلی هم از پدرم می خورم.
از شدت شرم سرم را پایین انداختم و حرفی برای گفتن نداشتم. او مرا با خودش به دفتر برد و موضوع را با مدیر مدرسه طرح کرد.
آن ها با حوصله به حرف های من گوش دادند. تحقیرم نکردند! سرزنشم نکردند! فقط ریشه سیگارکشی را جویا شدند.
بخوانید: متن مفقودی کارت موتورسیکلت
وقتی دیدم قضاوت نمی شوم سفره عقده هایم را باز کردم و این گونه ناظم و مدیر مدرسه تصمیم گرفتند برای رهایی از این وضعیت به من کمک کنند.
خلاصه با یاری آن ها الان حدود یک ماه است که لب به سیگار نزده ام و به قول و وعده خودم وفادار ماندم. از سوی دیگر هم آن ها پدر مرا به مدرسه دعوت کردند و درباره عشق من به موتور با او سخن گفتند.
در نهایت قرار شد تا ۱۸ سالگی صبر کنم وقتی گواهینامه موتورسیکلت گرفتم بعد پدرم کمک کند تا یک دستگاه موتورسیکلت دیگری بخرم؛ چرا که در صورت نداشتن گواهینامه و بیمه و مدارک از جمله برگ سبر، کارت موتورسیکلت اگر حادثه ای رخ دهد جبران آن بسیار سنگین و گاهی ناممکن خواهد بود. بالاخره رفتارهای ناظم و مدیرمدرسه مرهمی بر زخم هایم شد و من هم دیگر هیچ گاه مسیر خلاف و خلافکاری را در پیش نمی گیرم.