از شیطنتهای کودکانه تا خیانت عاطفی؛ داستان دختری که فکر میکرد عشق را پیدا کرده، اما بازیچه هوسرانی شد.
همیشه دختر شوخ و شیطانی بودم. از همان کودکی، شیطنت هایم زبانزد فامیل بود. مادرم که در یک مرکز امداد کار میکرد، همیشه میگفت: “این شیطنتها روزی دردسرساز میشه.” اما من که گوشم بدهکار این حرفها نبود.
سالهای دبیرستان با همان شیطنت های کودکانه گذشت. تا اینکه در رشته هنرهای نمایشی دانشگاه قبول شدم. همان ترم اول، مهران را دیدم. همکلاسی ام بود و با هم در یک نمایش نقش داشتیم. چشمانش پر از مهربانی بود و لبخندش دلم را برد.
کمکم رابطه ما از کلاس درس فراتر رفت. مهران از جنوب کشور آمده بود و در خوابگاه زندگی میکرد. هر روز بعد از کلاس، ساعتها در پارک دانشگاه با هم حرف میزدیم. او همیشه از آینده میگفت، از اینکه چطور میخواهد با خانوادهاش درباره من صحبت کند. من هم تمام این لحظات را در دفتر خاطراتم مینوشتم.
یک سال گذشت. روز تولدم بود. مهران تلفن زد و گفت: “میخوام یه جشن ویژه برات بگیرم.” آن شب مهمانی خانوادگی داشتیم. وقتی همه خوابیدند، دزدکی از خانه بیرون زدم. هوشنگ با ماشینش دم در منتظرم بود.
به حاشیه شهر رفتیم. آتش روشن کرد و کیکی با شمعهای ریز آورد. با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. حتی متوجه نشدم با همان لباس راحتی و دمپایی از خانه بیرون زده ام.
در راه برگشت، مهران از یک قهوهخانه دو نسکافه گرفت. بعد از چند جرعه، احساس گیجی عجیبی کردم. به هوشنگ گفتم: “سرم داره گیج میره…” و بعد، همه چیز سیاه شد.
صبح که چشمانم را باز کردم، دنیا بر سرم خراب شده بود. هوشنگ کنارم ایستاده بود و با لبخند میگفت: “دارم برات صبحانه آماده میکنم.” نگاهم به گوشی افتاد. بیش از صد تماس از مادرم!
حالا مهران با فیلمها و عکسهای آن شب مرا تهدید میکند. هر بار که میخواهم از او شکایت کنم، این فیلمها را به رخم میکشد. مادرم که از ماجرا باخبر شده، هر شب گریه میکند. پدرم که راننده اتوبوس است، حتی نمیتواند به چشمانم نگاه کند.
گاهی به آن دفتر خاطرات نگاه میکنم که پر از آرزوهای کودکانه بود. حالا میدانم عشق واقعی این نیست. عشق واقعی احترام میگذارد، عجله ندارد و حریمها را میشکند. هوشنگ نه عاشق بود، نه مهربان. فقط یک بازیگر خوب بود که نقش عاشق را بازی میکرد.
این داستان من است. شاید اگر آن شب از خانه بیرون نزده بودم، امروز اینجا نبودم. شاید اگر به حرفهای مادرم گوش کرده بودم، حالا مجبور نبودم هر شب با اشک به خواب بروم. اما زندگی پر از “شاید”های تلخ است…