خیانت همسر: تجربهای تلخ و تصمیمی دشوار برای بازسازی یا جدایی

تصمیم سخت زنی پس از خیانت همسر
تولد من پس از پنج سال انتظار و درمانهای مکرر نازایی، نویدبخش شادی تازهای در خانوادهای تحصیلکرده بود. پدرم در همان روزها ترفیع شغلی گرفت و به عنوان رئیس یک مجموعه معتبر منصوب شد؛ این ارتقا، جایگاه اجتماعی خانواده ما را بالاتر برد و باعث شد خواستگارانی با موقعیتهای مشابه، درِ خانهمان را مرتب به صدا درآورند.
مادرم نیز زنی هنرمند بود که آثار نقاشیاش تصویری دلنشین از طبیعت را به دیوارهای خانهمان میبخشید. من اما در کانون توجه پدر و مادرم قرار داشتم. اگر به لباسی در ویترین مغازهای لبخند میزدم، همان لباس در رنگها و مدلهای مختلف به کمدم راه پیدا میکرد. هرچند پدرم به دلیل مشغلههای فراوان، کمتر در خانه حضور داشت، اما زندگی آرام و مرفهی را تجربه میکردیم.
ورود به مدرسه و آغاز روزهای سخت
با ورود من به مدرسه و تولد برادر کوچکم، ورق زندگیمان برگشت. بیماری مادرزادی برادرم، سایه سنگینی بر خانهمان انداخت. مادرم که روزگاری آرام و هنرمند بود، حالا بیشتر اوقات غمگین و عصبی بود؛ گاه و بیگاه مرا بابت کوتاهیهای بیاساس در مراقبت از برادرم سرزنش میکرد.
ازدواج در نوجوانی
با رسیدن به ۱۵ سالگی، فشار اطرافیان برای ازدواجم شدت گرفت. در نهایت به درخواست ازدواج «فردین»، پسر ۲۷ ساله یکی از همکاران پدرم، پاسخ مثبت دادم. فردین فوقلیسانس مهندسی داشت و به کمک خانوادهاش در یکی از بانکها استخدام شده بود.
اما تفاوتهای فرهنگی بلافاصله خود را نشان داد؛ خانواده پرجمعیت فردین، پایبند سنتها بودند و زنان را به اطاعت بیچونوچرا از شوهرانشان ترغیب میکردند. این اختلاف فرهنگی، شکاف میان ما را عمیقتر کرد و فردین کمکم مرا هدف تذکرها و سرزنشهای بیپایانش قرار داد.
۱۵ سال زندگی مشترک و افزایش اختلافات
با گذشت ۱۵ سال، هرچند موقعیت اجتماعی فردین ارتقا یافته بود، اما اختلافات ما به دلیل دخالتهای خانواده او شدت گرفت. فضای خانه پر از مشاجره شده بود و من هر روز بیشتر احساس تنهایی و اندوه میکردم.
خیانت و فروپاشی اعتماد
در یکی از این روزهای تاریک، با بررسی گوشی فردین، متوجه رابطهاش با زنی دیگر شدم. تلختر آن که او مرا نزد آن زن، فردی روانی معرفی کرده بود. با دیدن این خیانت، سراسیمه به خانه پدرم پناه بردم اما از شدت استرس روی زمین افتادم و خانوادهام وحشتزده با اورژانس تماس گرفتند.
دوری، افسردگی و تردید در بازگشت
شش ماه گذشت؛ فردین سراغی از من و فرزندانمان نگرفت و حتی خبر ازدواج مجددش هم به گوش رسید. تلاش اطرافیان برای آشتی نیز بینتیجه ماند. اما حدود یک ماه پیش، فردین با ابراز پشیمانی خواستار بازگشتم شد.
اگرچه در دل انتظار این لحظه را میکشیدم، اما ضربههای روحی عمیقی که تجربه کرده بودم، باعث شد دچار افسردگی شوم؛ چشمانم بیاراده به نقطهای دور خیره میشوند. اکنون در حالی که تحت درمان هستم و گریههای شبانه مادرم قلبم را میشکند، نمیدانم باید بازگردم یا راهی تازه برای خودم بسازم.