http://didshahr.ir/270128

00:34 :: 1404/02/02

این داستان یک زن است از رابطه با پرستار تا پسرخاله .

داستان یک زن: از رابطه با پرستار تا پسرخاله

داستان یک زن: از رابطه با پرستار تا پسرخاله

هوا سرد بود و سرماخوردگی امانم را بریده بود. بیست سال بیشتر نداشتم وقتی برای اولین بار قدم به آن بیمارستان گذاشتم. پرستار جوانی با چشمانی گرم و لبخندی آرامشبخش سرم را معاینه کرد. نگاهش را احساس میکردم، نگاهی که انگار چیزی بیشتر از یک معاینه ساده در آن پنهان بود.

وقتی از بیمارستان خارج شدم، همان پرستار – یوسف – را پشت در دیدم. دستپاچه شد و با لهجه شیرین جنوبی گفت: “ببخشید… شاید بیموقع باشه، اما دوست داشتم بیشتر باهم آشنا بشیم.” قلبم به تپش افتاد. شماره تلفنم را دادم و اینگونه داستان ما آغاز شد.

فصل اول: عشق بهاری

یک سال تمام مثل دو عاشق دبیرستانی با هم قرار میگذاشتیم. یوسف هر جمعه با دسته گل به دانشگاه میآمد. پدر و مادرم که او را پسری مؤدب و درسخوان یافته بودند، وقتی برای خواستگاری آمد، با خوشحالی پذیرفتند. من که در آستانه فارغالتحصیلی بودم، با خیالی آسوده زیر سایه محبتش آرام گرفتم.

عروسی ساده ای گرفتیم. یوسف در بیمارستان ارتقاء شغلی گرفته بود و من در یک شرکت طراحی لباس مشغول به کار شدم. با تولد نیوشا، دختر کوچولویمان، زندگی به کاممان شیرین تر شد. گاهی مثل همه زوج های جوان باهم جر و بحث میکردیم، اما خیلی زود آشتی میکردیم.

فصل دوم: ابرهای تیره

وقتی برای بار دوم باردار شدم، حس ششمم هشدار میداد. یوسف دیر به خانه میآمد، تلفنش همیشه روی سایلنت بود. یک شب که از خواب بیدار شدم، او را در آشپزخانه دیدم که با کسی به آرامی صحبت میکرد. صدایش را شنیدم: “عزیزم، فردا حتما میبینمت.”

روز بعد به بیمارستان رفتم. از پشت پنجره اتاق استراحت کادر درمان، یوسف را دیدم که دستان پرستار جوانی را در دست گرفته بود. دنیا پیش چشمانم سیاه شد.

فصل سوم: فروپاشی

“این چه وضعیه یوسف؟!” گریه میکردم. او ابتدا انکار کرد: “فقط همکارمه عزیزم. تو به خاطر بارداری خیلی حساس شدی.” اما دروغش آشکار بود. پس از تولد علی، پسر کوچولوم، دیگر تحمل این زندگی برایم غیرممکن شد.

روز جدایی، یوسف حتی التماس هم نکرد. مثل کسی که مدت ها منتظر این لحظه بوده، سریع مدارک را امضا کرد. در ازای حضانت بچه ها، مهریه ام را بخشیدم. یک ماه بعد شنیدم با همان پرستار ازدواج کرده است.

فصل چهارم: گمراهی دوباره

سه سال در تنهایی مطلق گذشت. در یک سالن زیبایی کار میکردم و تمام عشقم را به نیوشا و علی میدادم. تا اینکه در عروسی دخترعمویم، پسرخاله ام صمد که همیشه به چشم برادر به او نگاه کرده بودم، کنارم نشست.

“همسرت کجاست صمد؟”
“خودت بهتر میدونی چقدر ازدواجم سرد شده.”

حرف هایش مثل زهر آرام آرام در وجودم نفوذ کرد. یک ماه بعد، در آپارتمان کوچکم، صمد حلقه ای از جیبش درآورد: “موقت باشه، اما دلم میخواد رسمی باشه.”

فصل پنجم: درس عبرت

سه سال دیگر گذشت. صمد هر ماه چند روزی را پیش من میگذراند تا اینکه یک روز خبر بارداری همسرش را داد: “باید این رابطه رو تموم کنیم. خانواده برام مهمه.”

امروز که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم چه قدر ساده فریب عشق های دروغین را خوردم. یوسف و صمد، هر دو آینه ای بودند که حقارت هوس را به من نشان دادند. اما از میان این خاکسترها، دو الماس گرانبها به دست آوردم: نیوشا و علی که حالا تنها نور زندگی من هستند.

شاید قصه من برایتان تکراری باشد، اما بدانید هر عشقی که در تاریکی و پنهانی آغاز شود، محکوم به نابودی است. عشق واقعی مثل آفتاب است، نه تنها میدرخشد، بلکه همه جا را روشن میکند.

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/270128

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *