داستان واقعی جوانی که با وجود مهارت در نجاری، با مصرف مواد مخدر صنعتی (شیشه و متادون)، کسبوکار، خانواده و سلامت روان خود را از دست داد.
فرار از مدرسه و دنبال کردن علاقهام
از کودکی با مدرسه و قوانین خشک آن میانهی خوبی نداشتم. درس و کتاب برایم جذاب نبود و همیشه به دنبال تفریح با دوستانم بودم. به همین دلیل، تحصیل را تا مقطع راهنمایی ادامه دادم و سپس، برخلاف میل خانوادهام، مدرسه را ترک کردم. مادرم ماهها با من قهر بود، اما من راه خودم را رفتم: نجاری.
عاشق خلق کردن بودم، عاشق بوی چوب و ساختن چیزهای جدید. نزد یکی از اقوام نجاری یاد گرفتم و خیلی زود مغازهی کوچکی باز کردم. کارم کابینتسازی بود و درآمد نسبتاً خوبی داشتم. روزها سخت کار میکردم و گاهی شبها با دوستانم در باغ جمع میشدیم و مشروب مینوشیدیم.
اولین تجربه با مواد مخدر و سقوط تدریجی
یک شب در عروسی دوستم، از روی خستگی و کنجکاوی، شیشه مصرف کردم. انرژی عجیبی به من داد. دوستم گفت: «تو همیشه خستهای، هر وقت انرژی نداشتی، از این استفاده کن.» اول، هر چند ماه یکبار مصرف میکردم، اما کمککم به هفتهای یکبار و سپس روزانه رسید. همزمان، متادون هم مصرف میکردم.
کمکم کارم را نادیده گرفتم. سفارشات عقب میافتاد و مشتریانم کم شدند. مادرم، برای این که سر به راه شوم، مرا با دخترخالهام نامزد کرد. عاشقش شدم و برای ازدواج، مواد را ترک کردم. خانوادهی او از اعتیاد من خبر نداشتند. زندگی مشترکمان خوب پیش میرفت، اما فشارهای اقتصادی دوباره مرا به سمت مواد کشاند.
تلاش همسرم برای نجات من و فرار از مسئولیت
همسرم با وجود تمام سختیها، از من حمایت میکرد و امیدوار بود که ترک کنم. اما من گوش نمیدادم. وقتی فهمیدم باردار است، اول خوشحال شدم، اما بعد با خودم فکر کردم: «من چطور میتوانم پدر خوبی باشم در حالی که اسیر اعتیادم؟» پیشنهاد سقط جنین دادم، اما او سخت ناراحت شد. بحثمان شدید شد و من خانه را ترک کردم.
کارتنخوابی و پشیمانی
سه ماه است که در خیابانها زندگی میکنم، ضایعات جمع میکنم و در دریایی از حسرت غرق شدهام. مواد مخدر همه چیز را از من گرفت: مهارتهایم، همسرم، آیندهام… حالا در زندان اعتیاد اسیرم و دوستانم آزادانه زندگی میکنند. رفاقت با افراد ناباب، زندگیام را نابود کرد.
حالا فقط یک سؤال دارم: چرا گذاشتم زندگیام به اینجا برسد؟