http://didshahr.ir/270078

00:43 :: 1404/01/25

این داستان، تصویرگر سقوط تدریجی یک مرد از یک زندگی عادی به دامی تلخ و بی‌پایان است.

داستانی از یک شروع دوباره که به پایان تلخ رسید

داستانی از یک شروع دوباره که به پایان تلخ رسید

مردی ۳۹ ساله درباره سرگذشت خود گفت: ۶ سال پیش از طریق معرفی پدر و مادرم، با دختری که چند سالی از من کوچک‌تر بود ازدواج کردم .  آن زمان به‌خاطر تجربۀ کاری که در فروش پوشاک داشتم، تصمیم گرفتم یک مغازه لباس‌فروشی راه‌اندازی کنم. از سوی دیگر، همسرم که در یک آرایشگاه زنانه به‌عنوان کارآموز مشغول به کار بود، شب‌ها دیرتر به خانه می‌آمد و این مسئله باعث اختلافات میان ما شد.

به او گفتم که راضی نیستم تا دیروقت در محل کار بماند، اما او توجهی نکرد و در نتیجه مشاجرات ما شدت گرفت و به خانواده‌هایمان کشید. مدتی اوضاع آرام شد، اما دخالت‌های مادرزنم نه تنها باعث شد که دعواها دوباره شروع شوند، بلکه اوضاع از قبل هم بدتر شد. مدتی بعد، از طریق یکی از اقوام متوجه شدم که همسرم قبلاً ازدواج کرده بود و خانواده‌اش این موضوع را از من پنهان کرده بودند.

پس از پنج سال زندگی مشترک و دعواهای طولانی، در نهایت طلاق گرفتیم. خوشبختانه فرزند نداشتیم، اما برای پرداخت مهریه‌اش مجبور شدم تمام موجودی مغازه‌ام را بفروشم و در نتیجه با مشکلات مالی بزرگی مواجه شدم. برای تأمین هزینه‌ها، از دوستان و آشنایانم پول قرض کردم و به همین دلیل بدهکار شدم. با از دست دادن مغازه، سرگردان شدم و دچار افسردگی و فشار روحی شدیدی شدم. برای آرامش، به کشیدن سیگار روی آوردم، اما این کار هم هیچ فایده‌ای نداشت.

یک روز یکی از دوستانم ماده مخدری به نام “بنگ” به من پیشنهاد کرد تا حال و روزم بهتر شود. این آغاز دوران تباهی من بود. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم که به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده‌ام. چون خانه‌ای نداشتم، به خانه پدر و مادرم برگشتم و شب‌ها دیر به خانه می‌رسیدم و رفتارم تغییر کرده بود. پدرم متوجه شد که معتاد شده‌ام و چندین بار مرا به مرکز ترک اعتیاد برد، اما به محض اینکه از آنجا بیرون می‌آمدم، دوباره مصرف مواد افیونی را از سر می‌گرفتم.

پدرم دیگر پولی به من نمی‌داد و من دائم در حال خماری بودم.بلافاصله به دوستی که “بنگ” را به من معرفی کرده بود تماس گرفتم. از وضعیت مالی و بیکاری‌ام برایش گفتم و او پیشنهاد داد که مواد مخدر دیگری به نام “گل” بفروشم. گفت که این کار درآمد خوبی دارد و دیگر نگرانی برای تأمین مواد نخواهم داشت.

من پیشنهادش را پذیرفتم و شروع به فروش “گل” در پارک‌ها به مشتریانی که او معرفی می‌کرد، کردم. شب‌ها هم به پاتوق دوستم می‌رفتم و زندگی‌ام همین‌طور ادامه پیدا کرد. تا اینکه یک روز، هنگامیکه منتظر مشتری بودم، ناگهان مأموران پلیس را بالای سرم دیدم. آنها مدتی بود که مرا زیر نظر داشتند و من هم در حال فروش مواد مخدر بودم. در لحظه‌ای که مأموران مرا شناسایی کردند، تصمیم به فرار گرفتم، اما دیر شده بود و آنها مرا دستگیر کردند.

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/270078

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *