زنی گفت: “داریوش من را گم کرده… پسرم آن پسر شاد و مهربان قدیم نیست. این گوشی لعنتی همه چیز را از ما گرفت.”
زن میانسال با چشمانی سرخ از گریه و دستمالی مچاله در مشت، مثل پرندهای زخمی به کلانتری پناه آورده بود. نفسهایش به شماره افتاده بود وقتی رو به مددکار اجتماعی کرد و گفت: “داریوش من را گم کرده… پسرم آن پسر شاد و مهربان قدیم نیست. این گوشی لعنتی همه چیز را از ما گرفت.”
اشکهایش مثل باران بهاری بیاختیار جاری شد. یادش آمد چطور داریوش کوچک، موهایش را جلوی آینه شانه میزد و با همان صدای کودکانه میگفت: “مامان تو بهترینی!” اما حالا…
“شوهرم مرد سختکوشی است. همیشه میخواست داریوش مرد بزرگی بشود، دکتر یا مهندس. اما پسرم روحیهاش جور دیگری بود. کتاب خواندن و تنهایی را دوست داشت. هر بار که پدرش از آینده حرف میزد، مثل دو تا شیر در قفس به هم میپریدند.”
زن دستمال را محکم به چشمهایش فشرد. “کمکم پسرم تغییر کرد. دانشگاه را رها کرد. روز و شبش شد آن گوشی لعنتی. تا صبح بیدار میماند و با آن ور میرفت. پدرش که میگفت ‘برو کار کن’، فریاد میزد ‘شماها هیچی نمیفهمید!'”
صدایش لرزید وقتی ادامه داد: “دیروز که پدرش را ‘پیرمرد قرنطینه’ صدا زد، دیگر طاقت شوهرم تمام شد. مثل دو دشمن به هم حمله کردند. من از ترس پلیس گرفتم… حالا نمیدانم پسرم کجاست. میترسم دیگر برنگردد. اینترنت پسرم را دزدید… جگرگوشهام را از من گرفت.”
اشکهایش روی گونههای فرسودهاش جاری بود. مددکار اجتماعی آرام دست روی شانهاش گذاشت، اما زن مثل برگ پاییزی میلرزید. ترس از آیندهای نامعلوم، قلبش را میفشرد.