سرگذشت دختری با اختلال دوقطبی که از خانه فرار کرد، در خیابانها سرگردان شد، و بالاخره در بیمارستان روانی آرامش یافت.

سرگذشت دختری خیابانی با اختلال دوقطبی
از پنج سالگی یادم میآید که نفسکشیدن برایم سخت بود. دکترها میگفتند ریههای ضعیفی دارم، اما هیچکس نفهمید قلبم چقدر بیمار است. در میان آن همه خواهر و برادر، من همیشه گم میشدم؛ گاهی یکیدو تا از خواهرها مرا در آغوش میگرفتند، اما بیشتر اوقات، تنها لگدی بود که از سر راه برداشتنم به پهلویم میخورد.
مدرسه برایم جهنم بود. اعداد و حروف جلو چشمانم میرقصیدند و هیچوقت در جای درست نمیایستادند. معلمها فکر میکردند تنبل هستم، اما کسی نپرسید چرا بعضی روزها میتوانستم ساعتها درس بخوانم و بعضی روزها حتی از تخت بلند نشوم. پانزده ساله که شدم، دیگر بس بود. کتابها را پشت بام انداختم و گفتم: “دیگر تمام شد.”
سالها گذشت. خواهرها و برادرها یکی پس از دیگری رفتند و خانه خلوت شد. من ماندم و سکوت سنگین دیوارها. تا اینکه یک روز در مسیر بازگشت به خانه «بهروز » در مسیر قرار گرفت.
بخاطر اینکه بیشتر با او باشم ، یک گوشی برایم خرید .او می گفت: “تو رو دوست دارم، میخوام با تو ازدواج کنم.” آن گوشی اولین هدیهای بود که در زندگی دریافت کرده بودم. اما خانواده وقتی فهمیدند، گویا دنیا به آخر رسیده بود.
برادر بزرگم مشتش را محکم به صورتم کوبید. “آبروی خانواده را بردی!” فریاد میزد.
آن شب اولین بار بود که فرار کردم. به خیابانهای تاریک پناه بردم، به امید یافتن بهروز. اما او ناپدید شده بود؛ مثل رؤیایی که با صدای زنگ تلفن از بین میرود.
بارها و بارها فرار کردم. هر بار به شکلی، به بهانهای. یک بار با موتورسیکلت تصادف کردم، بار دیگر مردی غریبه در پارک میخواست به من دست بزند. اما هیچکدام از اینها به اندازهی بازگشت به آن خانه ترسناک نبود. هر بار که مرا پیدا میکردند و برمیگرداندند، کتکها شدیدتر میشد و دیوارهای خانه بلندتر.
تا اینکه یک روز، پلیس پیدایم کرد. این بار نه به خانه که به کلانتری بردم. روانپزشکی که با من صحبت کرد، چشمانش پر از درک بود. “تو اختلال دوقطبی داری”، گفت. کلمهای که برایم بیگانه بود، اما انگار تمام قطعههای پازل زندگیام را کنار هم میچید. حالا اینجا، در این اتاق سفید و ساکت، بالاخره میتوانم نفس بکشم. شاید برای اولین بار.
پشت پنجرهی میلهدار، پرندهای روی شاخهی درخت نشسته بود. به خودم گفتم: “شاید روزی من هم بتوانم پرواز کنم… بدون اینکه مجبور به فرار باشم.”