این دختر با اشاره به اینکه داستان عاشق صاحب باغ شدم، می گوید: بعدها فهمدم او مرد شیادی بود که مرا مورد زیاده خواهی خود کرده بود.
دختر ۲۰ ساله ای گفت: تنها فرزند خانوادهام هستم اما به خاطر مشکلات مالی که پدر و مادرم داشتند هیچ گاه از زندگیام راضی نبودم. پدرم کارگر ساده بود و مادرم نیز در خانه های مردم کارگری می کرد. با این حال آن ها هرکدام جداگانه پول هایشان را پس انداز می کردند و حتی برای خرید مایحتاج روزانه نیز با هم اختلاف داشتند.
وقتی بزرگ تر شدم رفتارهای آنان به گونه دیگری آزارم می داد.مادرم معتقد بود دختر نباید از خانه بیرون برود و پدرم بر خلاف او مرا آزاد می گذاشت. با وجود این همواره نظر مادرم درزندگی بر نظرات دیگران غلبه می کرد به همین خاطر هم من دختر پرخاشگر و عصبی بودم. حتی وقتی دیپلم گرفتم و قصد شرکت در آزمون سراسری دانشگاه را داشتم نیز همین کشمکش ها وجود داشت.
کشمکش بخاطر گم شدن مدرک تحصیلی بود و بخاطر هزینه چاپ مفقودی مدرک تحصلی در روزنامه پدرم عصبانی شده بود.
بعد از چند ماه مردی به خانواده ام پیشنهاد کار داد و مدعی شد باغی بزرگ دارد و خانه و امکانات هم در اختیارمان می گذارد که پدرم به امور باغ رسیدگی کند و مادرم نیز امور خانه داری را برایش انجام دهد. اما یک هفته بعد از این ماجرا، او به من ابراز علاقه کرد و هر روز به دیدارم می آمد و بالاخره مدعی شد قصد دارد مرا از خانواده ام خواستگاری کند. مادرم زمانی که متوجه شد به شدت مخالفت کرد چرا که مرا برای پسر خواهرش در نظرگرفته بود!
ولی من آرام آرام جذب خوش زبانی ها و رفتارهای احترام آمیز آن مرد شدم به گونه ای که در کنارش احساس آرامش و امنیت می کردم. خلاصه یک سال از این ماجرا گذشت و ما به شهر خود بازگشتیم .
ولی من نمیتوانستم او را فراموش کنم. به همین خاطر هم تماس های تلفنی و تصویری ما از طریق شبکه های اجتماعی ادامه یافت تا این که او به من گفت: مبلغ زیادی به حساب بانکی ام واریز کرد تا با آن منزلی او خریداری کنم تا به دور از چشمان اعضای خانواده ام با یکدیگر گفت وگو کنیم.
من هم که خیلی خوشحال شده بودم از طریق سایت های واسطهگر، منزلی نقلی پیدا کردم و آن را خریدم چرا که به هر طریق ممکن دوست داشتم از محیط خانه خودمان دور باشم!
اما هنوز یک هفته بیشتر از ماجرای خرید خانه نگذشته بود که روزی پلیس به سراغم آمد و همه حساب های بانکی ام مسدود شد. وقتی مرا به مرکز انتظامی بردند تازه فهمیدم در دام یک کلاهبردار حرفه ای افتاده ام و حتی آن باغ هم مال او نبود!
حالا باید همه مبلغ کلاهبرداری را به شاکی باز می گرداندم. این بود که خانه را به قیمت کمتری فروختم و با کمک پدر و مادرم مبلغ مذکور را پرداخت کردم ولی بعد از آن اعتماد خانواده ام از من سلب شد تا حدی که مادرم مرا در خانه حبس کرد و اجازه نمی داد بیرون بروم.
حتی گوشی تلفن مرا هم گرفتند در این میان فقط گاهی پدرم که دلش به حالم می سوخت مقداری تنقلات برایم می خرید و پنهانی به من می داد.
خلاصه در یکی از همین روزها پدر و مادرم سرکار رفتند من هم قفل در را شکستم و از خانه فرار کردم اما جایی را نداشتم. این بود که سر از پارک ها درآوردم و شب را روی نیمکت پارک خوابیدم که صبح با صدای آژیر خودروی پلیس از خواب بیدار شدم و آن ها مرا به کلانتری هدایت کردند؛ اما ای کاش …