http://didshahr.ir/269884

00:40 :: 1403/12/21

دختری که قرار بود در مجلس خواستگاری شرکت کند، سوار بر رکاب موتورسیکلت شده و فرار کرد.

فراری دادن دختر در روز خواستگاری

فراری دادن دختر در روز خواستگاری

زن ۴۵ ساله گفت: در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم و تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم اما هنوز معنی زندگی مشترک را نمی فهمیدم که پسر یکی از اقوام دورمان به خواستگاری ام آمد.

کریم هنوز به خدمت سربازی نرفته بود اما چون تک پسر خانواده اش بود، می خواستند زودتر ازدواج کند. با آن که بسیاری از اطرافیانم مخالف ازدواج ما بودند ولی من با اصرار مادرم پای سفره عقد نشستم.

با این حال فقط چندماه از نامزدی ما می گذشت که رفتارهای خشن شوهرم شروع شد و تازه فهمیدم که بزرگان فامیل حق داشتند با رفتارهایی که از خانواده او می دیدند با ازدواج ما مخالفت کنند.

او حتی وقتی برای رفتن به تفریح وسینما به خواسته اش بی توجهی کردم ناگهان تیغ موکت بری را برداشت و دستم را به شدت زخمی کرد به گونه ای که روزگار سیاهم رنگ وحشت به خود گرفت.

حتی چندبار وادارم کرد تا جنینم را سقط کنم! با وجود این صاحب ۲ فرزند شدیم که بزرگ ترین آن ها همین پسرم «مهرداد»است.

از سوی دیگر در شرایطی قرارداشتم که همه سختی ها و شکنجه های جسمی و روحی را باید به خاطر فرزندانم تحمل می کردم. شوهرم معتاد به مواد مخدر بود و هیچ شغلی نداشت وپدرش مخارج زندگی ما را می پرداخت. بالاخره اوضاع زندگی ما به جایی رسید که دیگر تصمیم به طلاق گرفتم ولی بعد از گذشت ۲سال بالاخره در حالی از کریم طلاق گرفتم که او هم خیلی زود با همسر یکی از دوستانش ازدواج کرد که چند ماه قبل از همسرش جدا شده بود. من هم به ناچار مهریه و دیگر حق و حقوق قانونی خودم را بخشیدم تا بتوانم سرپرستی فرزندانم را به عهده بگیرم.

با این حال فرزندانم نزد من نیامدند و ترجیح دادند در کنار پدرشان زندگی کنند تا این که یک روز دخترم اشک ریزان با من تماس گرفت و از بلایی که پدرش به سرش آورده بود، ابراز ناراحتی کرد.

هراسان و سراسیمه خودم را به منزل شوهر سابقم رساندم و با گریه و التماس دخترم را از او گرفتم و به خانه خودم آوردم.

«کریم» فقط به خاطر این که «لاله»برای شرکت در یک جشن آرایش کرده بود،موهای سر و حتی ابروهای او را با تیغ تراشیده بود. خلاصه من که خودم در یک شرکت کار می کردم، دخترم را زیر بال وپرم گرفتم و او را به دانشگاه فرستادم.

در این مدت «کریم»هم مبالغی به دخترم کمک می کرد و من از او می خواستم تا پول هایش را طلا بخرد که روزی در زندگی بتواند از آن ها استفاده کند. خودم هم به این منظور به او کمک می کردم.

درهمین روزها بودکه یکی ازآشناهای خواهرم به خواستگاری«لاله»آمدوآن ها برای آشنایی بیشتر مدتی با یکدیگر درارتباط بودند.

وقتی قرار«بله برون»گذاشتیم و من با خانواده خواستگار که در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می کردند صحبت کردم، ناگهان پسرم«مهرداد»سوار بر موتورسیکلت به خانه آمد و ادعا کرد باید مراسم «بله برون»را لغو کنیم!

دخترم تحت تاثیر حرف های برادرش قرارگرفت و ضمن مشاجره با من ادعا کرد باید طلاهایش را به او بدهم!

من هم که اوضاع را این گونه دیدم به دخترم اصرارکردم که بعد از برگزاری مراسم هرجا می خواهد برود! در حالی که خواستگاران در مسیر منزل ما بودند، دریک لحظه طلاها و لباس هایش را برداشت وسوار موتورسیکلت برادرش شد تا فرارکند!

وقتی به حیاط منزل رفتم که آن ها را منصرف کنم پسرم افشانه فلفل را بیرون کشید و به صورتم پاشید. از شدت سوزش چشمانم،حیران و وحشت زده به طرف یخچال رفتم و آب سرد را روی صورتم ریختم ولی همچنان می سوختم تا این که از خواربار فروشی محله یک تکه کارتن گرفتم و آتش زدم که اندکی آرام شدم و آن ها هم فرارکردند. حالا آمده ام تا از پسرم شکایت کنم اما ای کاش …

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/269884

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *