جوانی که بخاطر زندگی و سرگذشت ناخوشایند به فروش مواد مخدر کشیده شده بود، داستان خود را اینگونه بیان می کند.

داستان مواد فروش داخل پارک
جوان ۲۵ ساله ادرباره سرگذشت تاسف بار خود گفت: روزهای تلخ زندگی من از پنج سالگی زمانی شروع شد که مادرم را از دست دادم.
بعد از مرگ مادرم، به خانه پدربزرگم رفتیم تا از من مراقبت کند. پدرم کارگر بنایی بود و اوضاع مالی مناسبی نداشت. از سوی دیگر هم درآمدش را صرف خرید موادمخدر سنتی می کرد تا به قول خودش انرژی برای کارکردن داشته باشد! با وجود این،درگیری ها و مشاجره های لفظی در خانه پدربزرگم زیاد بود و پدرم نیز همواره تلاش می کرد تا خودش را از این آشوب های خانوادگی دور نگه دارد.
من هم که بی کسی و تنهایی را با همه وجودم احساس می کردم به یکی از دوستانم در مدرسه پناه آوردم که پسر پرشوری بود و همه دانش آموزان از او می ترسیدند.
«اکبر» نوجوان کنجکاوی بود و همه چیز را تجربه می کرد. به همین دلیل اولین سیگار را او در ۱۲سالگی به دستم داد. این گونه دود سیگار مرا به سوی خودش جذب کرد. هنوز در سال آخر مقطع راهنمایی درس می خواندیم که«اکبر» از مدرسه اخراج شد و از آن روز به بعد قصه های خلافکاری و قلدری او بین بچه های مدرسه پیچید.
یک سال بعد از این ماجرا بود که «اکبر» سوار بر یک دستگاه موتورسیکلت به سراغم آمد و مرا تشویق به سرقت کرد. من هم که مشکلات مالی شدیدی داشتم و می خواستم مانند دانش آموزان دیگر حداقل لباس های خوبی خریداری کنم، پیشنهادش را پذیرفتم و به همراه او به خانه های مردم دستبرد می زدیم.
طولی نکشید که باند سرقت تشکیل دادیم و به یک سارق حرفه ای تبدیل شدم .
حالا از خودروها هم سرقت می کردیم و اموال سرقتی را «اکبر» در فضاهای مجازی به فروش می رساند.
طولی نکشید که به پیشنهاد «اکبر» فروش «گل» و«کمیکال» را هم آغاز کردیم و با مشتریانمان در فضای مجازی قرار می گذاشتیم. دیگر در خلافکاری های این دنیای سیاه غرق شده بودم و چندبار هم توسط عوامل انتظامی دستگیر شدم ولی بازهم مسیر اشتباهم را عوض نکردم و همچنان به خلافکاری هایم ادامه دادم تا این که وقتی در یکی از پارک ها در انتظار مشتری «گل» نشسته بودم ناگهان خودم را در محاصره پلیس احساس کردم؛ این بودکه بلافاصله سوار موتورسیکلت شدم و به داخل کوچه ای بن بست فرار کردم ولی گویی سرنوشتم در آن کوچه تاریک رقم خورده بود که دستبندهای قانون را مقابل چشمانم دیدم.