مردی که در ساختمان نیمه کاره به کار نگهبانی مشغول بود، توسط یک کارگر منحرف شد.
مرد ۴۵ ساله گفت: من و نرگس صاحب دومین فرزندمان به نام حبیب شدیم. وضع اقتصادی ما خیلی ضعیف بود و من به سختی مخارج زندگی و اجاره مسکن را تامین می کردم. درهمین اوضاع مالی ناگهان پسر دومم از بدو تولد دچار نارسایی تنفسی شد و به ناچار او را به مراکز درمانی متعددی بردیم، اما همه پزشکان به یک نتیجه درمانی قطعی رسیده بودند که قلب «حبیب» مشکل دارد و باید بلافاصله جراحی شود.
همه پس اندازمان را از بانک برداشتم،حتی موتورسیکلت مدل پایینم را به همراه برخی لوازم منزل فروختم و مبلغی هم ازدوستانم قرض گرفتم تا این که بالاخره هزینه بیمارستان را واریز کردم وپسرم آماده عمل شد.
آن لحظه به هیچ چیز جز بهبود فرزندم نمی اندیشیدم. بعد از مدتی که حال حبیب بهتر شد، او را از بیمارستان ترخیص کردیم اما خانه ای نداشتیم که به آن جا برویم، زیرا پول رهن خانه را هم خرج بیمارستان کرده بودم. از آن جایی که صاحبخانه فرد با خدایی بود به ما یکی دو هفته ای زمان داد تا جایی را پیدا کنیم .
دراین شرایط یکی ازدوستانم گفت:یک ساختمان نیمه کاره است که مالک آن قصد دارد نگهبان استخدام کند، اتاقی هم برای سرایداری دارد که می توانی با همسر و فرزندانت درآن جا زندگی کنی و کار نگهبانی آنجا را به عهده بگیری!
خلاصه همان لوازم مختصری را که داشتیم، برداشتیم و دریک اتاق سه در چهار به زندگی ادامه دادیم اما حقوق و درآمدم کفاف مخارج زندگی و ازطرفی هزینه درمان و خورد و خوراک را نمی داد درنتیجه نرگس تصمیم گرفت به خانه های مردم برای نظافت برود و از این طریق کمک خرج خانه باشد.
اگر چه برای من خیلی عذاب آور بود که ببینم همسرم در بیرون از منزل کار می کند اما چاره ای نداشتم.بالاخره چند ماهی گذشت و همسرم پرستاری یک پیرزن را به عهده گرفت که در هفته سه شبانه روز کامل باید به او رسیدگی می کرد و پول خوبی می گرفت.
در همین حال من هم باید حواسم به ساختمان می بود و از طرفی از بچه ها مراقبت می کردم. خلاصه نه خواب داشتم و نه خوراک درست و حسابی! یک روز یکی از دوستانم که کارگر ساختمانی بود قدم در خانه ام گذاشت و گفت برای این که توان داشته باشی هم به کارهای بچه ها رسیدگی کنی و هم سرکارت سر خوش باشی، مواد بکش، تا نیازت به خواب کمتر باشد و سرحال ترباشی!
خلاصه قبول کردم اما نمی دانستم که با گرگی در لباس میش روبه رو شده ام. او یک روز بعد از اتمام کارش به اتاقک ما آمد و من در حضور دو پسرخردسالم شروع به مصرف مواد مخدر کردم و این آغاز ماجرا بود.
ازآن جا به بعد هرروز مقدار مصرف موادم بالاتر رفت و من دردام مواد افیونی گرفتار شدم. بارها خواستم ترک کنم اما آن رفیق نارفیق هربار مانع می شد چراکه خودش جا و مکان برای مصرف مواد نداشت و باید به خانه من می آمد.
این ماجرا ادامه یافت تا جایی که از حقوق همسرم برای خرج موادم استفاده می کردم و پولی راکه همسرم کنار می گذاشت تا در نبودش مقداری خوراکی مقوی برای بچه ها بگیرم، دور از چشمش خرج مواد می کردم. در نهایت همسرم متوجه موضوع شد و تصمیم گرفت از من جدا شود.
از سوی دیگر صاحب کارم نیزتا قضیه اعتیادم را فهمید مرا اخراج کرد و کارم را هم از دست دادم. همسرم هردو فرزندم را گرفت و به خانه برادرش رفت. حالا من بی خانمان شده بودم وشب ها را در کنار کارتن خواب های دیگر می گذراندم و روز ها با جمع کردن زبالههای بازیافتی مخارج مواد و خوراکم را تامین می کردم….