http://didshahr.ir/269524

00:29 :: 1403/11/07

این زن جوان می گوید: وقتی همسر غلام درخانه نبود او مرا به خانه‌اش می برد و عصرها مجدد به خانه برمی‌گشتم.

زن جوان: مدام به فکر بودن با غلام بودم

زن جوان: مدام به فکر بودن با غلام بودم

زن ۳۰ ساله گفت: مردی که ۱۵ سال از من بزرگ‌تر بود، به خواستگاری‌ام آمد. من نه او را می‌شناختم، نه حتی می‌خواستم با او زندگی کنم. اما مخالفت‌هایم به جایی نرسید. پدرو مادرم می‌گفتند: «صلاح تو را ما بهتر می‌دانیم» و این‌گونه بود که با گریه و دلشکستگی ازدواج کردم وبه همراه شوهرم به شهر دیگری رفتم.

درس و تحصیل را هم رها کردم تا مقطع راهنمایی بیشتر نخواندم. زندگی‌ام در خانه او مثل یک کابوس بود. مردی که تفاوت سنی‌اش با من به اندازه یک نسل بود، نه عشق داشت، نه درک. تمام روزهایم در تنهایی و بی‌کسی گذشت.

سال‌ها گذشت و بچه‌دار نشدیم. مشکل از او بود، اما من همیشه سرزنش می‌شدم. در ۲۸ سالگی دیگر فقط یک پوسته از وجودم باقی مانده بود. از روی بیکاری و تنهایی، سراغ فضای مجازی رفتم. آن جا با مردی به نام غلام آشنا شدم. از حرف‌هایش خوشم آمد؛ به نظرم فهمیده و مهربان بود عکس‌هایش را که دیدم، فکر کردم چقدر جوان و جذاب است. برای اولین بار بعد از سال‌ها قلبم تپید.

وقتی غلام را دیدم، همه افکار و رویاهایم به یک باره فرو ریخت. او ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود و تمام حرف‌ها و عکس‌هایش دروغ بود. اما با چرب‌زبانی مرا نگه داشت. از شوهرم طلاق گرفتم و تمام مهریه‌ام را بخشیدم. با وجود مخالفت های پدر و مادرم ، فقط می‌خواستم آزاد شوم. اما نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.

مدتی بعد فهمیدم غلام متأهل است و فرزندانی جوان دارد.وقتی همسرش درخانه نبود او مرا به خانه‌اش می برد و عصرها مجدد به خانه برمی‌گشتم به مادرم گفته بودم در یک مغازه لوازم آرایشی کار می کنم تا به رابطه ما شک نکنند کم‌کم متوجه شدم غلام به کریستال اعتیاد دارد.

نمی‌دانم چطور شد که من هم به مصرف مواد روی آوردم. شاید می‌خواستم از واقعیت فرار کنم، شاید فکر می‌کردم که این‌گونه می‌توانم آرام شوم. اما اشتباه می‌کردم. یک روز، همان‌طور که با غلام مشغول مصرف مواد بودیم، پسرش سر رسید. او با دیدن ما، به مادرش زنگ زد. در یک لحظه خانه پر از هیاهو شد.

صدای داد و فریاد، درگیری و زدوخورد!در فضای محله پیچید… تا این که همسایه‌ها ماجرا را به پلیس گزارش دادند و طولی نکشید که دستگیر شدیم .

پدر و مادرم وقتی خبر را شنیدند، باورشان نمی‌شد. آمدند تا رضایت بگیرند. نگاهشان، سکوتشان… همه چیز درآن نگاه بود. انگار تمام دنیا روی شانه‌هایم فرو ریخت. حالا من مانده‌ام، با یک عمر پشیمانی ! زندگی‌ام نابود شده وآینده‌ام سیاه است. شوهر اولم، مردی که حالا می‌فهمم چقدرخوب بود، از دست رفته. جوانی‌ام، سلامتی‌ام، همه چیز تمام شده است. این منم، مهشید!… زنی که در اوج جوانی، با دستان خودش زندگی‌اش را به آتش کشید….

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/269524

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *