این مرد با اشاره به اینکه چشمان سمیرا مرا هیپنوتیزم کرد، می گوید: نمی دانم چرا و چگونه اسیر نگاههای او شدم.

مردجوان: چشمان سمیرا مرا هیپنوتیزم کرد
جوانی درباره سرگذشت خود می گوید: ۲۴ ساله چشمم به دختری افتاد که کنار خیابان ایستاده بود. نمیدانم چرا، ولی پایم روی ترمز قرارگرفت. اسمش سمیرا بود. انگار یک جور چشمان جادویی داشت که مرا به سمت خودش میکشید.
سمیرا زندگی عجیبی داشت. از همان اول گفت به مواد مخدرآلوده است. من اما جوان بودم، بیخبر از همهچیز و فکر میکردم میتوانم او را کنترل کنم. اولینبار وقتی به خانهاش رفتم به من هم تعارف کرد. گفتم فقط یکبار امتحان میکنم. اما آن یکبار هیچوقت پایان نیافت و مدام تکرار شد…
از همان شب، مواد مثل طنابی نامرئی دورگردنم پیچید. مدتی بعد،دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. کارم را از دست دادم، چون دیگر مثل سابق روی پاهایم نبودم. تمام روزهایم با سمیرا و مواد میگذشت. یک روز او را یواشکی به خانه مادرم بردم. مادرم از دیدن ما شوکه شد و سمیرا را بیرون کرد و مرا با خودش به مرکز ترک اعتیاد برد.
یک ماه درآن مرکز ماندم. فکر میکردم خلاص شدم، اما هنوز خیلی ضعیف بودم. به محض این که بیرون آمدم، دوباره به سمیرا زنگ زدم. بعد از مدتی فهمیدم که سمیرا فقط مصرفکننده نیست. او در زمینه خرید و فروش مواد هم فعالیت میکرد و پول خوبی درمیآورد.
وسوسه شیطانی به سراغم آمد و وارد این کار شدم. پول راحتی به دست می آوردم اما آرامش نداشتم تا این که یک روز سمیرا غیبش زد. انگار هیچوقت وجود نداشت.
بدجورتنها شدم، در همین تنهایی بود که با دختری دیگر در بازار آشنا شدم. او هم مثل من معتاد و شکستخورده بود . چند ماهی با هم دوست بودیم تا این که مادرم که دیگر توان مقابله با من را نداشت، راضی شد که او را صیغه کنم. خانواده دختر هم از خدا خواسته بودند ، چون وضعیت مالی مناسبی نداشتند.
خلاصه ازدواج کردیم، اما زندگیام بهتر نشد. برای خرج زندگی، پیک موتوری شدم. درآمدش کم بود، اما چرخ زندگی را میچرخاند. یک سال گذشت. مصرف مواد و بدن دردهای مداوم باعث شد کارم را هم از دست بدهم.
خماری و بیپولی ما را به جایی رساند که دیگر چارهای جز سرقتهای کوچک و خرد نداشتیم. حالا مخارجم را از طریق سرقت تامین می کردم و به معتادی آواره و درمانده تبدیل شده بودم در همین حال یک شب که از یک ساختمان نیمهکاره دزدی میکردم، پلیس مرا گرفت. حالا این جا هستم و در انتظار حکم قاضی ….