http://didshahr.ir/268868

01:15 :: 1403/08/03

شنیدن داستان پسر میوه فروش و دختر مطلقه هر چند واقعی است ولی در عین رابطه عاشفانه به نقطه تلخی رسید.

داستان پسر میوه فروش و دختر مطلقه

در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمدم و تا مقطع دیپلم درس خواندم اما ۱۰ سال قبل، وقوع یک حادثه رانندگی مسیر زندگی ام را تغییر داد.

آن روز در سانحه تصادف پدرم را از دست دادم و خودم به شدت مجروح شدم. در همین حال اعضای خانواده ام اصرار داشتند که باید هر چه زودتر از دواج کنم چرا که پدرم قبل از مرگش آرزو داشت که من سر وسامان بگیرم!

سماجت مادر و خواهرانم به حدی رسید که واقعا از رفتارهای آنان خسته شدم و به آن ها گفتم فقط ۱۰روز وقت دارید تا دختری را برای ازدواج با من پیدا کنید!آ

ن ها هم بلافاصله جست وجوها را شروع کردند و «حمیده»را برایم انتخاب کردند که دختری از همشهری های خودمان بود.

ما به خواستگاری رفتیم و آن ها هم بی درنگ پذیرفتند. خلاصه یک هفته بعد من و «حمیرا» سرسفره عقد نشستیم ولی او همان روز اول به من گفت: پسر دیگری را دوست داشته و تنها به اصرارخانواده اش با من ازدواج کرده است.

از سوی دیگر من هم همین احساس را داشتم و نمی خواستم نام«طلاق» را بر زبان جاری کنم. این بود که خیلی تلاش کردم تا عشق و علاقه در زندگی ما جاری شود. حتی نزد مشاور خانواده هم رفتیم ولی فایده ای نداشت وبالاخره بعد از ۲سال از یکدیگر جدا شدیم.

آن زمان مغازه میوه فروشی راه اندازی کرده بودم تا مخارج زندگی را تامین کنم. در یکی از همین روزها «مهین»برای خرید میوه به مغازه ام آمد.

او دختری مطلقه بود که در کنار میوه فروشی من سکونت داشتند. در همان نگاه اول عاشق او شدم بدین ترتیب ماجرا را برای خانواده ام بازگو کردم.

به آن ها گفتم«حمیرا»را شما انتخاب کردید اما حالا خودم عاشق شده ام و می خواهم با  او ازدواج کنم. او در دوران نامزدی طلاق گرفته بود و فرزندی هم نداشت با وجود این خانواده ام به شدت مخالفت کردند اما من کوتاه نیامدم و در نهایت با یک مراسم خیلی ساده و خودمانی با او ازدواج کردم.

«مهین»هم به من عشق می ورزید و حاضر شد در یک اتاق ۶متری در کنار مادرم زندگی کند. من هم برای آن که درآمد بیشتری داشته باشم صبح ها در یک شرکت خصوصی کار می کردم و بعدازظهر به میوه فروشی می رفتم! همه چیز خوب بود، .با این که اعضای خانواده ام مدام به «مهین»نیش وکنایه می زدند و او را با زخم زبان هایشان آزار می دادند ولی فرزندم را به شدت دوست داشتند به طوری که همین موضوع اندکی از رفتارهای ناشایست خانواده ام کاسته بود.

دریکی از همین روزها متاسفانه برادرم به طور ناگهانی از دنیا رفت و خانواده ام که تا آن روز با برادرم به خاطر همسرش قطع رابطه کرده بودند، دچار عذاب وجدان شدند و سعی کردند با بخشیدن مقداری از ارثیه پدری ام به فرزندان او،وجدان خودشان را آرام کنند.

این درحالی بود که حالا اطرافیان مدام همسرم را تحریک می کردند که چرا تو باید در سختی زندگی کنی و ارثیه را به فرد دیگری بدهند!«مهین» هم تحت تاثیر حرف های دیگران، همواره با من جر وبحث داشت که به خانواده ات بگو سهم ارث تو را هم بدهند!دیگر روزگارم سیاه شد و از آن به بعد «مهین»با هر بهانه ای دعوا به راه می انداخت که چرا باید آن ها در رفاه زندگی کنند و ما در سختی باشیم. حالا هم به همراه فرزندم به خانه پدرش رفته است و ادعا می کند تاروزی که ارثیه ام را نگرفته ام به دنبال او و فرزندم نروم….

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/268868

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *