http://didshahr.ir/268694

00:16 :: 1403/07/17

زن جوان که از دست پدرشوهرش شاکی شده بود، داستان زندگی خود را برای مشاور بازگو کرد.

داستان عروس و پدرشوهر

زن ۲۵ ساله گفت: مدت ۶سال است که از زندگی من و حسن می گذرد و صاحب یک پسر ۴ ساله هستیم؛ اما من هیچ وقت طعم زندگی دونفره و خوشبختی درکنار خانواده را نچشیده ام و باید با امر و نهی های پدرشوهرم زندگی کنیم تا جایی که من اگر بخواهم برای منزلم مبل یا وسیله ای بگیرم همسرم می گوید ببینم پدرم چه می گوید، نظر او چیست.

بارها به خاطر این رفتارش با هم درگیر شدیم و به او تذکر دادم که تو ازدواج کردی و خودت پدر شده ای این رفتارهای بچگانه چیست که مدام باید از پدرت نظرخواهی کنیم.

پدرشوهرم وضع مالی خوبی دارد و در یکی از روستاهازمین زیادی دارد و یک طبقه از آپارتمان‎هایش را به ما داد تا درآن زندگی کنیم ولی آن قدر که دخالت هایش زیاد بود به حسن گفتم برویم یک جای دیگر را رهن و اجاره کنیم.

آپارتمانش در قسمت پایین شهر بود و من گفتم نمی توانم به خاطر پسرم در این محله ها زندگی کنم و دوست داشتم نزدیک پدر ومادرم باشم؛ اما پدر شوهرم با عصبانیت گفت: باید داخل همین خانه زندگی کنی، یک طبقه آپارتمان در اختیارت گذاشته ام مثل این که خوشی زیر دلت زده است.

پدر شوهرم در همه کارهایم دخالت می کرد چرا بچه ات این گونه غذا می خورد؟چرا دیر می خوابد؟چرا درست رفتار نمی کند؟و هزاران چرای دیگر که من باید پاسخگو می بودم. برای همسرم اصلا رفتارهای پدرش مهم نبود و فکر می کرد چون بزرگ تر است، باید در همه امور زندگی ما دخالت کند و نظر بدهد و انگار زن و بچه اش را نمی دید که به خاطر امرو نهی کردن های پدرش چقدر عذاب می کشند. حتی میزان مصرف موادغذایی مان را پدرشوهرم مشخص می کرد؛ مثلا یک کیسه برنج یا یک کیلو گوشت می خرید و می گفت برای چند ماهتان باشد و اگر زودتر تمام می شد شوهرم کسی نبود که بخواهد برایم خرید انجام دهد.

«حسن» همیشه این رفتارهای پدرشوهرم را دلسوزی می دانست که او به ما کمک می کند و خرج خورد وخوراکمان را تامین می کند تا همسرم بتواند پول هایش را پس انداز کند و به فکر آینده ما باشد.

وقتی رفتارهای پدرشوهرم و خونسردی های «حسن» را برای پدر ومادرم تعریف کردم، آن ها تعجب کردند و چندبار با پدر شوهرم صحبت کردند ولی فایده ای نداشت تا این که واقعا از دست رفتارهایش به تنگ آمدم و با پسرم راهی خانه پدرم شدم و شرط گذاشتم برای همسرم که یا خانه را جدا می کنی و از آن محله می رویم یا باید در دادگاه برای طلاق حاضر شوی.

مدتی در خانه پدرم بودم و حسن هر از گاهی زنگ می زد و جرئت نداشت بدون اجازه پدرش به ما سر بزند چون پدرش از ریش سفیدهای روستا بود و می گفت با این کاری که کردی آبروی چندین ساله مرا جلوی دوست و فامیل و… برده ای!

به پدر ومادرم هم گفتم حاضرم در مغازه حسن زندگی کنم ولی دیگر به آن آپارتمان نروم. اقدامی برای نفقه و مهریه نکردم و دلم نیامد حسن را در تنگنا قراردهم تا این که یک روز ابلاغیه ای به در منزل پدرم آمد و برای عدم تمکین دادگاه مرا خواسته بود .

من هم که می دانستم کار پدرشوهرم است و چقدر ثروت دارد، مهریه و نفقه ام را به اجرا گذاشتم و از اجرای دستور دادگاه برای تمکین خودداری کردم.

تا این که روز دادگاه مهریه فرا رسید و من تنهایی در دادگاه حاضر شدم اما «حسن» مثل همیشه با پدرشوهرم و چند نفر از دوستان پدرش آمده بودند.

همان روز هم پدرشوهرم داخل دادگاه کلی تهدید می کرد که دختر جان بیا سرخانه وزندگی ات و دست از این کارهایت بردار و من هم گفتم چیز زیادی نمی خواهم ،زندگی در جایی دیگر و حق وحقوق خودم را از شما می خواهم.

او گفت: نه من و نه پسرم پولی نداریم که به تو بدهیم که در همین میان یکی از دوستانش به سمت من حمله ور شد و مرا هل داد و من روی زمین دادگاه افتادم و همسر بی غیرت و بی اراده من هیچ اقدامی انجام نداد.

الان دیگر نه تنها به خاطر دخالت های بی جای پدرشوهرم بلکه به خاطر این که «حسن» هیچ گونه احساس مسئولیتی در زندگی ندارد و مدام چشمش دنبال این است که هر تصمیمی پدرش برای زندگی ما بگیرد، اجرا کند، نمی خواهم با او زندگی کنم و تصمیم قطعی برای جدا شدن از او را گرفته ام …

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/268694

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *