تجاوز مکرر ناپدری به دختر ۱۰ ساله باعث شد تا دختر بعد از چندین سال لب به اعتراف بگشاید.
زن ۳۴ ساله درباره سرگذشت تلخ خود گفت: پدرم ۲۹ سال پیش در یک تصادف فوت کرد. مادرم بعد از این حادثه دچار افسردگی شدید روحی و روانی شد تا حدی که چندبار تصمیم به خودکشی گرفت اما به خاطر من از این تصمیم های هولناک منصرف شده بود.
من فقط تصویرهای تاریکی از پدرم در ذهن دارم اما می دانم که مادرم باهمه وجودش برای خوشبختی من تلاش کرده است. خلاصه آن گونه که من می دانم مدتی بعد از مرگ پدرم، پدر بزرگ هایم دور هم نشستند و تصمیم گرفتند تا مادرم با مرد دیگری ازدواج کند. در این میان یکی از خواستگاران مادرم که قصاب بود مورد تایید قرارگرفت.
همه او را «قادر قصاب» می شناختند و همسرش را در یک حادثه از دست داده بود و فرزندی هم نداشت.
بالاخره مادرم در حالی با «قادر» ازدواج کرد که من در کلاس دوم ابتدایی درس می خواندم. او با مادرم بسیار مهربان بود ولی من ترس عجیبی از او داشتم چرا که همواره یک کارد بزرگ درون وسایلش حمل می کرد. از سوی دیگر وقتی می دیدم او چگونه مرغ و گوسفندهای همسایگان را سر می برد،بیشتر وحشت می کردم.
از طرف دیگر هم ناپدری ام مرا مزاحم زندگی اش می دانست و مدام مرا مورد آزارهای جسمی و روحی قرار می داد. من هم به دلیل ترس از چاقوی او چیزی به مادرم نمی گفتم چرا که «قادر»مرا تهدید به بریدن گوش هایم می کرد و با چهره ای غضبناک می گفت:اگر به مادرت چیزی بگویی، گوش هایت را می برم!
خلاصه او و مادرم صاحب ۲ دختر و یک پسر شدند و من هم در کنار آن ها به این زندگی همراه باترس و آزار ادامه می دادم تا این که در رشته مهندسی صنایع غذایی دانشگاه پذیرفته شدم و به یکی دیگر از استان های غربی کشور رفتم.
بعد از گذراندن ۲ ترم تحصیلی در یک کارخانه تولیدی هم مشغول کار شدم و حتی در ماه های تعطیلی دانشگاه هم به خانه نمی رفتم چون از ناپدری ام نفرت داشتم و نمی توانستم باز هم آزار و اذیت های گوناگون او را تحمل کنم.
خلاصه با یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه ازدواج کردم و برای خودم زندگی مستقلی تشکیل دادم و اکنون نیز صاحب ۲ فرزند هستم زندگی می کنم! اما حدود یک هفته قبل برای دیدار مادرم در حالی رفتم که خواهران ناتنی ام نیز به همراه فرزندانشان در نزدیکی منزل مادرم زندگی می کنند ولی در یک لحظه یکی از نوه های مادرم سراسیمه و اشک ریزان وارد منزل شد و از آزار و اذیت های وحشتناکی سخن گفت که یکی از افراد خانواده «قادر»بر سرش آورده بود.
این دختر خردسال که از ترس به خود می لرزید در میان اشک هایش ماجراهایی را بازگو کرد که مرا به فکر فرو برد. برای لحظاتی او را فراموش کردم و در افکارم به گذشته هایی اندیشیدم که چگونه مورد آزار و اذیت«قادر» قرارمی گرفتم. از طرف دیگر وقتی مادرم این ماجرا را به شوهرش اطلاع داد، ناپدری ام در همان لحظه دچار سکته شد و روی زمین افتاد.
بلافاصله با اورژانس تماس گرفتیم و «قادر» را به بیمارستان رساندیم. در این میان یک روز که به دیدار او رفته بودم، با بغضی در گلو گفت:«چوب خدا صدا ندارد!» این ها تقاص رفتارهای خودم است و بلاهایی که بر سر تو آوردم! می گویند آه بچه یتیم انسان را رها نمی کند! ولی من نفهمیدم …