http://didshahr.ir/268343

00:58 :: 1403/06/20

زن آرایشگر خانم که زندگی را باخته بود، از سرگذشت خود می گوید.

آخر و عاقبت آرایشگر خانم

زن ۵۰ ساله گفت: در ۱۵ سالگی پسر خاله ام به خواستگاری ام آمد و پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. حسام تعمیرگاه موتور سیکلت داشت و همه او را پسری با اراده و معتقد و چشم پاک می‌ شناختند. احسان قیافه چندان زیبایی نداشت و من همیشه از این بابت ناراحت بودم، هرچه مادرم می‌گفت که خدا را شکر کن پسر خوبی است، با خداست و همه به سرش قسم می خورند، بی فایده بود و من همچنان ناشکری می کردم.

به مرور زمان ما صاحب فرزند و خانه و زندگی و ماشین و باغ شدیم و زندگی بسیار مرفهی داشتیم تا جایی که دیگران حسرت زندگی ما را می‌ خوردند ولی من باز هم در حسرت زندگی دیگران بودم و به خدا گلایه می کردم تا این که پسرم مدتی دچار سردرد های عجیب شد. با مراجعه به پزشک تشخیص دادندکه پسرم تومور مغزی دارد …آن شب خیلی مستاصل و درمانده شده بودم.

فکر می کردم چرا خدا با منی که این قدر حسرت در دلم هست این کار را بکند و کلی گله و شکایت و ناسپاسی !!. هرچقدر همسرم صبور و قدردان بود من ناشکر… بالاخره روز تولد حضرت معصومه پسرم شفا گرفت ولی باز هم من متوجه نشدم.

حالا دیگر از صبح زود تا آخر شب کار می کردم. برای خودم سالن زیبایی داشتم. می خواستم آینده را آن طور بسازم که دلم می خواهد.خانه بزرگ تر…. ماشین آخرین مدل و… . خریدم ولی بازهم حسادت و چشم و هم چشمی و زیاده خواهی ول کنم نبود.

همواره مشغول کار و ثروت اندوزی بودم. بیشتر وقتم را در سالن آرایشگری می گذراندم. برای خانه خدمتکار گرفته بودم تابه امور منزل برسد.به همین خاطر اصلا بزرگ شدن بچه هایم را ندیدم. فکر می کردم این که بهترین وسایل و اسباب بازی و تفریحات لاکچری را داشته باشند کافی است و باید قدردان من باشند.

خلاصه زندگی مدام روی شانس و اقبال ما بود و من همه این ها را از تلاش های خودم می‌دانستم. دیگر ترک نماز کردم و کلا خدا را فراموش کرده بودم. به مهمانی های آن چنانی می رفتم و از بچه ها و زندگی غافل بودم یک روز به خودم آمدم که دیدم پسرم تا خرخره در باتلاق مواد مخدر فرو رفته است.

همسر ساده من چندین معشوقه داشت و مدام در پارتی های شبانه مختلط شرکت می کرد. در یکی از همین پارتی ها ایدز را با خود به ارمغان آورد خودم هم فکر می کردم با کلاس شدن در آن است که با افراد مختلف و سطح بالا معاشرت داشته باشی. حالا دیگر از آن صمیمیت خانه خبری نبود و خانه ما تبدیل به خوابگاه شده بود.

دو دقیقه نمی‌توانستیم باهم حرف بزنیم، سریع بگو مگویمان می شد. دچار طلاق عاطفی شده بودیم و سرمان با دوست های مجازی و افراد دیگر گرم بود. مدام معامله و کار .

تا این که زندگی روی بدش را نشانم داد. یک شب از بیمارستان تماس گرفتند که پسرتان اینجا به دلیل مصرف بالای مواد اوردوز کرده و با حال بد در بیمارستان بستری شده است و به گفته دکترها دیگر نمی‌تواند حرکت کند چون دوستانش او را در حال توهم مصرف مواد به درون استخر پرت کرده بودند. خلاصه همسرم بعد از این که بیماری ایدز گرفت، بی خبر و برای همیشه ما را ترک کرد و رفت و دخترم که ۱۷ ساله بود هم چند سالی می شود که خبری از او ندارم. هر کس یک چیز از او می گوید. فقط بعضی اوقات او را در شبکه های مجازی می بینم.

روزها گذشت و در کمال ناباوری تمام ثروتم، خانه و زندگی و همسر و فرزندانم یکی پس از دیگری از دستم رفتند و دیگر هیچ کس برایم تره هم خرد نمی کند. من که روزی حداقل ۱۰نفر خدمه و نوکر گوش به فرمانم بودند حالا دیگر زنی سرخورده هستم و از آن همه ثروت که چشم مرا سیر نکرد هم هیچ خبری نیست. خواستم بگویم همیشه شکرگزار نعمت های خدا باشید و به هر چه دارید قانع باشیدتا مثل من زیان‌دیده دنیا و آخرت نشوید.

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/268343

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *