مرد میانسال که با حرف های دخترش تصمیم به ترک اعتیاد گرفته بود، داستان معتاد شدن خود را اینگونه بیان می کند.
مردی که از گذشته خود پشیمان شده بود، گفت: تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم. پدرم نیز در روستا زمینهای کشاورزی داشت اما من آرزوهای زیادی در سر میپروراندم و دوست داشتم خیلی زود پیشرفت کنم و به درجات بالاتر و اقتصادی برسم! با این وجود به خاطر دوری مدرسه محل تحصیلم که در یک روستای دیگر بود، ترک تحصیل کردم و با کمک پدرم شاگرد رانندگی می کردم.
در همین روزها بود که یکی از رانندگان در دور همنشینی جادهای مدعی شد به خاطر آن که شیره و تریاک مصرف میکند ساعات بیشتری میتواند به رانندگی ادامه بدهد و به همین خاطر درآمد بیشتری از من دارد! من هم که در آن سن و سال محو چرب زبانیها و ادعاهای عجیب و غریب او شده بودم حرفهایش را باور کردم و این گونه به همراه او پای بساط شیره کشی نشستم و با این «هیولای سیاه» خو گرفتم.
آن زمان حتی نمیفهمیدم که او اگر درآمدی بیشتر از من داشته باشد باز هم چند برابر آن را صرف خرید مواد مخدر میکند خلاصه این گونه معتاد شدم و بعد هم ازدواج کردم.
در کنار رانندگی به تحصیلاتم نیز ادامه دادم طولی نکشید با کمک و یاری مهندسان به صورت تجربی در امور نقشه برداری هم فعالیت میکردند ولی آرام آرام در مرکز اطفای حریق آن سازمان استخدام شدم این در حالی بود که تحصیل در دانشگاه را نیز تمام کرده بودم ولی احساس میکردم همکارانم به اعتیاد من مشکوک شدهاند. در یکی از همین روزها بود که انبار لوازم یکی از مراکز مذهبی دچار آتش سوزی شد و من که همکارم را کم تجربه میدیدم خودم دل با شعلههای آتش زدم و زبانههای آتش را در حالی خاموش کردم که خودم نیز صدمه دیدم آن جا بود که ماموران یکی از مراکز نظارتی به سراغم آمدند و مرا به آزمایش اعتیاد فرستادند!
خلاصه ۱۵ روز مهلت ترک اعتیاد به من دادند و من هم مصرف مواد را کنار گذاشتم اما ۲روز بعد از منفی شدن آزمایش اعتیاد دوباره «هیولای سیاه» را درآغوش گرفتم و به مسیر تباهی خودم ادامه دادم تا این که حدود ۲ ماه قبل دختر کوچکم به من گفت: بابا همکلاسیهایم میگویند پدرت معتاد است! من هم خجالت میکشم! این جمله دخترم روح و روانم را به هم ریخت و ساعتی به حال خودم گریستم بعد هم تصمیم گرفتم این بار برای همیشه از دام این هیولای وحشتناک فرار کنم..