داستان زن جوان که در سن ۱۲ سالگی ازدواج و سپس به صیغه مرد دیگری درآمده شنیدنی است.
زن ۲۲ ساله ای گفت: تا مقطع ابتدایی بیشتر درس نخواندم؛ پدرم فردی ثروتمند است که تریلر ترانزیتی دارد؛ اما چند سال پیش با خانم جوانی ازدواج مجدد کرد که به همین خاطر و در پی اختلافات زیاد، مادرم یک سال پیش از او جدا شد و اکنون با خواهر و برادرم در یک خانه اجاره ای کوچک زندگی میکنند و با کمک کمیته امداد و یارانه زندگی میگذرانند.
مادرم اعتیاد به تریاک دارد؛ وقتی من ۱۲ساله بودم، به اصرار مادرم با پسر خاله ام که آن زمان ۲۰ ساله بود و اعتیاد داشت ازدواج کردم. در ۱۶ سالگی دخترم به دنیا آمد اما چند ماه بعد با همسرم اختلاف پیدا کردم. او وقتی بیرون می رفت، چون بدبین و شکاک بود، در خانه را از پشت به روی من قفل می کرد.
او مرا مجبور می کرد که پای منقل بنشینم و با او تریاک بکشم؛ من هم که بچه بودم و از طرفی دست درد و پا درد داشتم و این بیماری از طریق وراثت به من رسیده بود، خام شدم.
او مرا اغفال کرد که اگر تریاک بکشم، خوب می شوم و تا چشم باز کردم دیدم معتاد شدم. پدرم اصلا به ما کاری نداشت و زندگی خودش را داشت. همسرم نیز بیکار بود و حقوق تامین اجتماعی پدرش را دریافت می کرد.
او بیماری اعصاب و روان داشت؛ وقتی دیر مواد می کشید، دست و پای من را با زنجیر میبست و داخل حیاط کنار سگ نگهبان میبست و ساعتهای طولانی به همین وضعیت بودم تا خودش مرا باز می کرد.
مدام با یکدیگر جروبحث داشتیم و دعوا می کردیم تا این که دیگر خسته شدم و تصمیم گرفتم جدا شوم.
تمام مهریه ام را بخشیدم و او مرا طلاق داد و فرزندم را از من گرفت و با خودش به خانه مادری اش برد. من هم که آواره شده بودم، مدتی پیش پدرم و همسرش زندگی می کردم و برای امرار معاش در خانه های مردم کارگری می کردم.
حدود ۲ سال هم پیش دختر خاله ام ماندم و مواد مصرف نکردم و پاک بودم و در خانه های مردم کار می کردم سپس یش مادرم و یک سالی آن جا ماندم و باز دوباره مصرف تریاک را شروع کردم؛ من و مادرم با هم مصرف می کردیم.
یک روز یکی از دوستان قدیمی ام به نام سمانه به خانه مادرم آمد و گفت:«میخوای پولدار بشی؟» گفتم: آره! سمانه گفت: «باید حشیش بفروشی، پول خوبی داره».
اولش قبول نکردم اما بعد به او زنگ زدم؛ وقتی آمد مقدار ۷۰۰ گرم حشیش آورده بود و گفت: «باید ببری به آدرسی که میدم تحویل بدی؛ پول رو بزنه به کارت و برگردی و سهمت رو میدم».
فردای آن روز مواد را داخل لباس هایم جاساز کردم وقتی به ورودی شهر که نزدیک شدیم، ایست و بازرسی جلوی اتوبوس را گرفت و ماموران به قیافه من شک کردند و مرا به اتاق بازرسی بردند و در حالی مواد را پیدا کردند که تمام بدنم می لرزید و بعد هم روانه زندان شدم .
بعد از گذشت ۳ ماه از مدت زندانی تعلیق خوردم و با حکم دادگاه آزاد شدم و پیش دخترخاله پدرم رفتم. روزی مردی به اسم قادر به منزل دخترخاله پدرم برای سر زدن آمد. از اقوام دورش بود و مرا دید و بعد از چند ساعت رفت. چند روز بعد دخترخاله پدرم گفت: «آقا قادر از تو خوشش اومده میخواد که صیغه اش بشی، قبول می کنی؟» منم که بدم نیامده بود قبول کردم، آدم خوبی بود؛ البته اوضاع مالی خوبی نداشت چون نمی توانست خانه اجاره کند گفت: «نمیشه عقد دائم کنیم همین جوری زندگی میکنیم با هم .» ولی نمی توانست به من برسد…
بعد از مدتی دنبال کار می گشتم که در سایت دیوار آگهی نگهداری از سالمند را دیدم. شرایط خوبی داشت جای خواب ، خرج خورد و خوراک هم می دادند با حقوق ماهانه ثابت. تماس گرفتم که دخترش گفت «باید بیای از نزدیک ببینمت.»به همان آدرس رفتم. پیرمرد کهن سالی بود با دخترش که گفتند باید پوشاک پدرم را عوض کنی که من قبول نکردم و از آن جا بیرون آمدم.
آن شب رفته بودم پارک اطراف چون خنک بود، زیرانداز پهن کردم و همان جا خوابم برد. صبح بلند شدم که دیدم کیف ، وسایل، گوشی ، پول ، کارت بانکی ام و … را دزد برده است. به کلانتری آمدم تا کمکم کنید از این وضعیت نجات پیدا کنم و سروسامانی به زندگی ام بدهم و از این آوارگی و دربه دری رها شوم .