این نوشتار داستان شروع زندگی بدون عشق دختری ۱۵ ساله است که پدر او به اجبار او را شوهر داده است.
زن ۵۹ ساله گفت: تازه وارد سن نوجوانی شده بودم که خواستگارها زنگ منزلمان را به صدا درآوردند اما من فقط منتظر بودم که پدرم در این باره تصمیم بگیرد. اگرچه اختلاف زیادی بر سر ازدواج من بین پدر و مادرم وجود داشت ولی چون دختری بابایی بودم بیشتر به نظر پدرم اهمیت میدادم تا این که در ۱۵ سالگی پدرم به خواستگاری «علی» پاسخ مثبت داد و مرا به عقد او درآورد.
این درحالی بود که من هیچ علاقه قلبی به او نداشتم و تنها به خواست پدرم پای سفره عقد نشستم. به زندگی مشترک با شوهرم ادامه دادم و در واقع دومین دخترم را فقط برای آن که به این زندگی ادامه بدهم به دنیا آوردم چراکه شوهرم درگیر روابط ناسالم شده بود و من از این موضوع بسیار رنج میبردم و میدانستم این زندگی فرجامی نخواهد داشت.
بالاخره در همین روزها بود که مادرم نیز به دلیل ابتلا به یک بیماری صعب العلاج از دنیا رفت و من در حالی که به شدت دچار ناراحتیهای روحی و روانی بودم، تقاضای طلاق دادم و از او جدا شدم. اگرچه بعد از طلاق شوهرم درخواست بازگشت به زندگی مشترک را مطرح کرد! اما من او را دوست نداشتم و به خاطر خیانت هایش نمیتوانستم با او کنار بیایم.
خلاصه در این شرایط به همراه دخترانم به منزل پدرم بازگشتم و با یکدیگر به زندگی ادامه دادیم. پدرم اوضاع مالی خوبی داشت و من و دخترانم را حمایت میکرد ولی تیرهروزیهای من از جایی بیشتر شد که پدرم با زن مطلقهای ازدواج کرد و آرام آرام بین من و پدرم جدایی انداخت تا حدی که بعد از ازدواج دخترانم، دیگر اجازه نداد پدرم مخارج زندگی مرا پرداخت کند.
در همین روزها مرا از خانه بیرون کرد و من در حالی تنها شدم که پدرم نیز در برابر خواسته همسرش سکوت کرد و چیزی نگفت.
از سوی دیگر من قصد ندارم مشکلاتم را برای دخترانم بازگو کنم چراکه آنها هم درگیر مشکلات زندگی خودشان هستند. اکنون که ۵۹ سال دارم در تنگنای مشکلات مالی گرفتار شده ام و دیگر نمیتوانم زندگی ام را اداره کنم. بارها از زندگی در این شرایط خسته شده ام ولی کاری از دستم ساخته نیست.