جوانی که بعد از استخدام نامزدش در مدرسه چشم به حقوق او دوخته است، رفتارهای عجیبی با همسرش دارد.
مرد ۵۹ ساله با بیان این که ۷ عروس و داماد دیگر هم دارد که زندگی شیرینی را سپری می کنند درباره این ماجرای تلخ به کارشناس اجتماعی گفت: کدام پدر را پیدا می کنید که حاضر شود زندگی دخترش را متلاشی کند اما نمی دانم چرا سرنوشت آخرین جگرگوشه ام این گونه رقم خورد. ۵ سال قبل هنگامی که در یکی از روستاها زندگی می کردیم «رضا»به خواستگاری دخترم آمد.
آن ها در یکی از روستاهای اطراف محل سکونت ما زندگی می کردند ولی به خاطر این که شناختی از خانواده اش نداشتیم با ازدواج آن ها مخالفت کردم. در این شرایط اصرار و پافشاری های رضا و پدرش به حدی رسید که واسطه های زیادی را فرستادند و من بالاخره به ازدواج آن ها رضایت دادم.
آن زمان دخترم خودش را برای آزمون سراسری آماده می کرد و رضا هم در زمینه مسکن فعالیت داشت.
مدت کوتاهی از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که دخترم از معلمی پذیرفته شد اما از همان زمان شوهرش اصرار می کرد که باید کارت حقوق دخترم در دست او باشد و بدین ترتیب اختلافات آن ها ریشه گرفت. این در حالی بود که نامزدش شغل ثابتی نداشت و مدام با نامزدش درگیر بود. او حتی نمی توانست مقدمات جشن عروسی را فراهم کند و همواره سعی می کرد با تهدید و زورگویی حرفش را به کرسی بنشاند.
در این میان خانواده اش نیز به این ماجراها بی توجهی می کردند و تصمیم درستی برای این دو جوان نمی گرفتند.
نامزد دخترم به رفتارهای طلبکارانه اش ادامه می داد و خودش را بالاتر از دیگران می دانست تا حدی که بعد از گذشت ۵ سال از دوران نامزدی ،دخترم از این وضعیت خسته شد و تصمیم به طلاق گرفت.
در یکی از همین روزها که در خانه نشسته بودیم ناگهان دامادم با قمه ای در دست با لگد به در منزلمان کوبید و فریاد زد می خواهم همسرم را ببرم! ولی دخترم اشک ریزان گفت:من چند روز است حتی با نامزدم تلفنی هم صحبت نکرده ام و نمی خواهم با او زندگی کنم!
آن روز نامزد دخترم با عصبانیت از منزل ما رفت ولی مزاحمت هایش همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره دخترم تقاضای طلاق کرد ولی دخترم در روز رسیدگی به پرونده قضایی،با وکیل او درگیر شد و ادعا کرد همسرش را دوست دارد و نمی خواهد او را طلاق بدهد!
در همین حال او به دو پسر دیگرم نیز حمله ور شد و بار دیگر کار به توهین و فحاشی و درگیری کشید.
پسر بزرگم می گفت: هر بار که چشمان خواهرم را گریان و چهره اش را کبود می بینم قلبم آتش می گیرد اما بازهم ماتابع تصمیم خواهرمان هستیم و نمی خواهیم زندگی اش را نابود کنیم ولی از او حمایت می کنیم. الان هم اگر دخترم قصد ادامه زندگی با رضا را داشته باشد من خودم دست او را در دست نامزدش می گذارم و با عشق او را به خانه بخت می فرستم ولی دیگر از رفتارها و توهین های دامادم به تنگ آمده ام چراکه او چند بار به مدرسه محل تدریس دخترم رفته وآبروریزی به راه انداخته است. اکنون نیز ادعا می کند من در زندگی او دخالت می کنم و می خواهم طلاق دخترم را بگیرم .