این مرد می گوید: وقتی با پدرم دعوا کردم او مرا از خانه بیرون انداخت و من شب را به انباری منزل رفتم و در آنجا رازی از یک زن آلمانی برایم کشف شد.
جوان ۳۰ ساله گفت: ۳ برادر دارم و در رشته مهندسی مکانیک تحصیلاتم را به پایان رساندم. از همان دوران کودکی در تعمیرگاه خودرو شاگردی می کردم به همین دلیل هم به این شغل علاقه مند شدم وبعد از پایان تحصیلات، تعمیرگاهی راه اندازی کردم. در این میان فقط با برادر کوچک ترم احساس ارتباط عاطفی بیشتری داشتم و همواره از رفتارهای عجیب و سرزنش های توهین آمیز پدرم ناراحت می شدم چرا که او بین من و برادرانم فرق می گذاشت به گونه ای که این رفتارهای مشکوک او بسیار مرا آزار می داد. او حتی مکانیکی را دوست نداشت و آرزو می کرد کاش خداوند دختری به او عنایت می کرد تا مجبور نبود رفتارها و خواسته های مرا تحمل کند.
خلاصه در حالی عازم سربازی شدم که به خاطر تخصصم در امور ترابری پادگان ،خدمتم را به خوبی به پایان رساندم ولی رفتارهای سرزنش آمیز پدرم تغییری نکرد و او به هربهانه ای به مشاجره با من می پرداخت و گاهی کتکم می زد به همین دلیل من هم به پدر بزرگم پناه می بردم و چند روز در خانه آن ها زندگی می کردم و در نهایت با وساطت مادرم به خانه برمی گشتم به طوری که گویی پدرم مرا دوست ندارد تا حدی که در میان عصبانیت و مشاجره های خشم آلود فریاد می زد«تو اصلا فرزند من نیستی!»
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که من مدتی قبل عاشق دختری شدم که با خانواده اش در همسایگی پدربزرگم زندگی می کرد. پدرم وقتی ماجرای عاشقی مرا فهمید سخت برآشفت به طوری که هیچ گاه او را چنین خشمگین ندیده بودم. او شروع به سرزنش های توهین آمیزش پرداخت.
خلاصه آن شب پدرم مرا از خانه بیرون انداخت و من شب را به انباری منزل رفتم و در آن جا خوابیدم اما صبح درون لوازم کهنه و کتاب ها شناسنامه ای از پدرم پیدا کردم که فقط نام من در آن ثبت نشده بود حتی در عکس های قدیمی هم من در کنار پدر و مادر و برادرانم نبودم!
با آن که خیلی به این موضوع مشکوک شدم ولی چیزی به خانواده ام نگفتم. مدتی بعد از این ماجرا خاله ام از آلمان به ایران آمد و مادرم مخفیانه مرا به دیدار او فرستاد. از سوی دیگر خیلی مضطرب تاکید کرد که به کسی از این دیدار چیزی نگویم. خاله ام که از دیدن من خیلی خوشحال شده بود مرا در آغوش کشید وحتی از دختری پرسید که عاشق او شده بودم. چند روز بعد خاله ام درحالی به آلمان بازگشت که از من خواست با آن دختر ازدواج کنم! مادرم نیز بعد از این ماجرا به ازدواجمان رضایت داد ولی پدرم که این موضوع را شنید خشمی وحشتناک وجودش را فراگرفت و درحالی که به خاله ام توهین می کرد رازی عجیب را از گنجینه اسرارش بیرون ریخت. او در حالی که به التماس های مادرم توجهی نداشت با چهره ای ترسناک به من گفت: آن زن مادر واقعی توست. او هم مانند تو سال ها قبل عاشق مردی شد که شوهرش هر بلایی که توانست سر او آورد و بعد هم در حالی که مادرت تو را باردار بود به کشور دیگری گریخت. مادرت برای یافتن او تلاش کرد به صورت غیرقانونی به آلمان برود ولی به چنگ قاچاقچیان انسان افتاد و همه پول ها و طلاهایش را از دست داد.
هنوز یک ساله نشده بودی که مادرت برای فرار از بدنامی، تو را به ما سپرد و خودش هم به آلمان مهاجرت کرد تا شاید ردی از شوهرش بیابد! حالا هم دیگر روی بازگشت ندارد چراکه به نصیحت های دلسوزانه دیگران گوش نکرد!…
این جوان ۳۰ ساله ادامه داد: دیگر چیزی از حرف های پدرم نفهمیدم وآن قدر در تنگنای روحی وحشتناکی قرار گرفتم که در یک تصمیم احمقانه قصد داشتم خودم را با چادر مادرم حلق آویز کنم که او متوجه شد و مرا نجات داد. اکنون مادرم می گوید:پدرم در بیان این راز خانوادگی بزرگ نمایی کرده است و بخشی از این ماجرا حقیقت ندارد اما ای کاش …