دختر ۲۳ ساله بخاطر رابطه سخت گیرانه برادرانش در دام اعتیاد و مشروب گرفتار شده بود، از سرگذشت خود می گوید.
دختری ۲۳ساله گفت: در خانوادهای شش نفره به دنیا آمدم؛ سه برادر دارم و تک دختر خانواده هستم. پدرم کارگر یک شرکت بود. در کودکی اوضاع زندگی خوبی داشتم. برادرانم همه از من بزرگتر بودند و من تا دیپلم درس خواندم اما دانشگاه نرفتم. از اول برادرانم خیلی نسبت به من سخت گیر بودند. آن ها همیشه می گفتند: ما غیرتی هستیم. در واقع پدر و مادرم در خانه هیچ کاره بودند و فقط برادرانم حق داشتند.
برادرانم یک تعمیرگاه خودرو اجاره کرده بودند و در آن کار می کردند؛ کارشان هم خوب گرفته بود. آن ها خانه و خودروهای مجلل خریدند تا این که برادر بزرگم ازدواج کرد.
من که خواهر نداشتم رابطه خوبی با زن داداشم (آرزو) داشتم و با او درددل می کردم و همه جا با هم بودیم و چیزی ازهم مخفی نمیکردیم. همه چیز خوب بود تا این که یک روز برادرم سراسیمه به خانه ما آمد و درباره آرزو سوالاتی کرد و گفت: چند روز است که آرزو خانه را ترک کرده و رفته است.
برادرم فکر می کرد من می دانم آرزو کجاست. هرچه قسم خوردم، گریه کردم، گوشی ام را نشان دادم بی فایده بود. هیچ کس از آرزو خبر نداشت . بعد از چند ماه مشخص شد که او با مرد دیگری به ترکیه رفتهاست.
رفتن آرزو ضربه روحی شدیدی به برادرم زد، مدتی افسرده بود و بعد هم به اعتیاد روی آورد. در این بین من که از همه چیز بی خبر بودم بیشتر آسیب دیدم.
سختگیری ها بدتر شد. چندین ماه من حتی در حیاط را ندیدم. آرام آرام برادران دیگرم هم معتاد شدند و آن همه ثروت دود شد. من هم برای این که مشکلاتم یادم برود، گاهی از جیب برادرانم مواد کش می رفتم. اصلا نفهمیدم کی معتاد شدم. پدر و مادرم خیلی غصه میخوردند. آن ها حتی فکرش را نمیکردند که من معتاد شده باشم.
تمام فکر و ذکرشان برادرانم بود. وقتی برادرانم در کمپ یا زندان به سر می بردند، دوران خوشی من بود تا صبح بیرون بودم و در پارتی شبانه شرکت می کردم؛ انواع و اقسام دوست های مختلف هم داشتم مواد میکشیدم و مشروب میخوردم. به خیال خودم می خواستم انتقام بدرفتاری برادرانم را بگیرم.
همیشه فکر می کردم دنیا به من شادی بدهکار است. یک موقع به خودم آمدم که معتاد حرفه ای شده بودم. پدر ومادرم هر طور بود برادرانم را نجات دادند ولی غم من پدر ومادرم را پیر کرد.
آن ها دیگر نمی توانستند با دختر معتاد کنار بیایند. امروز هم وقتی داشتم مواد میکشیدم به یک باره دیدم که مادرم یک گوشه نشسته و گریه می کند برای همین می خواستم خودم را بکشم با این که پدر و مادرم هیچ گاه از من در برابر برادرانم دفاع نکردند ولی راضی به عذاب آن ها هم نبودم. در واقع در همان عالم توهم فکر می کردم شاید با مردن من آبروی پدر و مادرم برگردد و رنگ آرامش را ببینند؛ اما وقتی به خود آمدم و از توهم مواد مخدر خارج شدم، خدا را شکر کردم که ماموران انتظامی مرا نجات داده بودند؛ ای کاش …