پسرجوان با ارشاه به اینکه وقتی مغازه تعمیر موبایل داشتم با ناهید آشنا شدم، می گوید: پدر او ثرتمند بود و همین موضوع انگیزه مرا برای ازدواج بیشتر می کرد.
جوان ۲۵ ساله گفت: تک فرزند بودم و به همین دلیل خانواده ام توجه زیادی به من داشتند. پدرکارگرم همه خواسته هایم را برآورده می کرد و من زندگی شیرینی داشتم ولی ازآن سو بسیار لجباز و نترس بودم. به دلیل حمایت های خانواده ام حتی معلمان و مدیران مدرسه را نیز اذیت می کردم و با آن ها درگیر می شدم.
بسیاری از معلمانم اعتقاد داشتند من پسری بیش فعال هستم اما بالاخره این رفتارهای پرخاشگرانه و درگیری هایم با دیگران موجب شد تا درس و مدرسه را رها کنم. مدتی به همراه پدرم به بنایی ساختمان مشغول شدم ولی علاقه ای به این کار نداشتم تا این که با اصرار و قهرهایم پدرم را مجبور کردم سرمایه ای برای راه اندازی تعمیرگاه گوشی تلفن در اختیارم بگذارد چرا که یکی از دوستانم در این زمینه مهارت داشت و ما با یکدیگر شریک شدیم.
با آن که وضعیت مالی ام خیلی زود روبه راه شد اما همه درآمدم را صرف عیاشی و رفیق بازی می کردم و هیچ پس اندازی نداشتم.
خلاصه ۴ سال بعد با شریکم نیز درگیر شدم و شراکت را به هم زدم. دراین شرایط «محمد»یک تعمیرگاه جدید راه اندازی کرد و من هم به دنبال دختری رفتم که از یک ماه قبل در تعمیرگاه عاشق او شده بودم.
«باران»برای تعمیر گوشی به مغازه آمده بود و من با شماره تلفنی که در اختیارم گذاشت به این عشق خیابانی ادامه دادم. از طرف دیگر خانواده«باران»به شدت مخالف ازدواج ما بودند و او هم نمی توانست رضایت خانواده اش را جلب کند این بود که با یک تصمیم احمقانه، دست به خودکشی زدم و«باران»پدرش را تهدید به فرار کرد.
الاخره خانواده ها موافقت کردند اما پدر«باران» که مردی پولدار بود همچنان از من نفرت داشت.
او می دانست دختر ۱۶ساله اش فقط درگیر عشقی هیجانی و احساسی شده است و این ازدواج فرجامی ندارد! با وجود این او مرا به خانه اش راه نمی داد و نفرت خود را به طور آشکار ابراز می کرد. حتی چندبار به همین دلیل باهم گلاویز شدیم وکار به توهین و فحاشی کشید.
این درگیری ها که از نحوه تربیت من سرچشمه گرفته بود تا جایی پیش رفت که «باران»هم خسته شد و با پیشنهاد پدرش از من شکایت کرد.
او مهریه اش را به اجرا گذاشت و من هرآن چه داشتم به او پرداخت کردم. این رفتارها به حدی رسید که چند بار دیگر دست به خودکشی زدم ولی هر بار با کمک خانواده ام نجات یافتم. حالا هر روز بیشتر دچار افسردگی و بیماری های روحی می شدم و از این که آن عشق شیرین،چنین فرجامی یافته بسیاراندوهگین بودم.حال مناسبی نداشتم و مقابل منزل پدر زنم سر وصدا به راه می انداختم.
آن ها هم از من شکایت می کردند. در این وضعیت از پدرم خواستم تا برایم یک دستگاه موتورسیکلت بخرد که مقابل دوستانم غرورم را حفظ کنم اما مخالفت او دوباره مرا عصبانی کرد،این بار شیشه منزل را شکستم وبه طرز وحشتناکی خودزنی کردم تا پدر ومادرم صحنه«مرگ» مرا تماشا کنند! ولی ماموران کلانتری خیلی زود به منزلمان آمدند و مرا از مرز خطر نجات دادندو….
بیشتر بخوانید: نکته ای که همه دانشجوهای دختر و پسر باید بدانند