http://didshahr.ir/266010

00:19 :: 1402/11/03

جوانی که با وسوسه دوستان خود را در دام پلیس افتاده بود، سرگذشت خود را اینگونه بیان می کند.

وسوسه ای که باعث بی آبرویی شد

جوان ۳۰ ساله گفت: پدرم دام‌پزشک بود و من در خانواده‌ای مرفه بزرگ شدم. از همان دوران کودکی به سازه های چوبی علاقه مند بودم و همواره با چوب لوازم تزیینی می ساختم که در این میان به ساخت اسب چوبی معروف به تروا علاقه عجیبی داشتم و چندین اسب تروا ساخته بودم. در دوران نوجوانی با «فرشید» دوست صمیمی بودم و او برای اولین بار سیگار را لای انگشتانم گذاشت ولی در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کرد و من در رشته صنایع چوبی وارد دانشگاه شدم.

هنوز ترم آخر دانشگاه به پایان نرسیده بود که روزی عاشق دختری زیبا شدم و پس از مدتی ارتباط خیابانی به خواستگاری اش رفتم. خانواده «ترانه» به شدت مخالفت کردند اما اصرارهای من پایانی نداشت و بالاخره ازدواج کردیم.

با وجود این در همان دوران نامزدی او را طلاق دادم چون سوءظن سراسری وجودم را فرا گرفته بود!

حدود یک سال بعد با دختر دیگری آشنا شدم اما این بار نیز کارمان به مشاجره و درگیری کشید ولی نمی توانستم به همین راحتی از همسر دوم نیز جدا شوم . این عشق های خیابانی زندگی‌ام را نابود کرد اما اشتباهاتم را نمی پذیرفتم. از سوی دیگر نیش و کنایه های اطرافیانم به شدت آزارم می داد به همین دلیل راهی خانه مادربزرگم شدم.

روزی«فرشید» را درخیابان دیدم و او را محکم درآغوش فشردم. درحالی که از خوشحالی اشک می ریختم او دوباره یک نخ سیگار را لای انگشتانم گذاشت تا به یاد دوران نوجوانی دود کنم! خیلی زود به پاتوق فرشید رفتم واین گونه به مصرف حشیش و شیشه روی آوردم.

زمانی به خود آمدم که در توهم مواد مخدر صنعتی سیر می کردم و یک معتاد حرفه ای شده بودم!حالا همه اوقاتم را با فرشید و دوستان خلافکارش می گذراندم و آن ها هزینه های مصرف شیشه و کریستال را می‌پرداختند. ولی چند ماه بعد در حالی که به‌شدت خمار بودم «فرشید» دست رد به سینه ام زد و مدعی شد خودش هم خمار است و پول ندارد! این گونه بود که او از دوست زیرک و هفت خطش برایم تعریف کرد که چگونه با دستبرد به کامپیوتر خودروها شبی چندمیلیون تومان درآمد دارد و دستگیر هم نمی شود!

خلاصه آن قدر با این تمجیدها مرا وسوسه کرد که قبول کردم عضو باند آن ها شوم! حالا هیچ چیز برایم مهم نبود وتنها به تهیه مواد مخدر می اندیشیدم.در یکی از شب های سرقت به محض این که وارد یک مجله شدیم، ناگهان خودروی گشت پلیس را دیدم که ما را تعقیب می کرد. به پیشنهاد «فرشید» از پراید بیرون پریدم و لابه‌لای بوته های کنار بولوار پنهان شدم ولی دقایقی بعد دست‌بندهای قانون بر دستانم حلقه شد و مرا به کلانتری آوردند. در واقع «فرشید» همان اسب چوبی تروا بود که مرا فریب داد و درحالی سرنوشتم را تغییر داد که خودش از معرکه گریخت و اینگونه با یک وسوسه آبروی چندین ساله خانواده را به باد دادم.

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/266010

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *