زنی ۲۸ ساله با حضور در دفتر مشاوره خاطره و اتفاقی تلخ که در داخل خودرو سواری برایش اتفاق افتاده بود، بازگو کرد.
زن ۲۸ ساله گفت: بیشتر از ۱۴ بهار از عمرم نگذشته بود که روزی در محل زندگی مان عاشق «وحدت» شدم. او جوانی خوش قامت و با اخلاق و سر به زیر بود و من در همان سن نوجوانی، درحالی که فقط ۶ ماه از دل باختگی ام میگذشت، پای سفره عقد نشستم.
او مغازه کوچکی اجاره کرد و به شغل فروش گیاهان دارویی روی آورد. یک سال بعد هم دخترم به دنیا آمد و روزگارمان شیرین تر شد.
رونق شغل همسرم به حدی بود که من هم یک مغازه فروش لوازم خرازی را راه اندازی کردم تا به اقتصاد خانواده کمک کنم ولی مدتی بعد وقتی دیدم فقط گرفتار مسائل اقتصادی شده و از خانهداری و تربیت فرزندانم دور مانده ام که حالا پسرم هم به دنیا آمده بود. مغازه را تعطیل کردم و به امور زندگی مشترک پرداختم اما روزگار با یک حادثه تلخ و شوک آور سرنوشت مرا تغییر داد و روزهای تاریک چتر خود را بر این زندگی عاشقانه گشود.
هنوز دخترم به ۲ سالگی نرسیده بود که در یک حادثه ناگهانی دچار صدمات وحشتناکی شد و خیلی زود در حالی از آغوشم پر کشید که دیگر زندگی ما نیز متلاشی شده بود.
حالا از آن عشق شیرین اثری نبود و هر کدام از ما به نوعی افسرده بودیم. روزهای غمبار ما به غمگینترین روزهای تاریخ گره خورد و اشکهایمان تنها همدم و سنگ صبورمان بود تا این که دوباره باردار شدم و این بار«شاهرخ» نور امیدی را در دل های غمدیده ما تاباند و اشک هایمان را به ساحل آرامش هدایت کرد با وجود این، همسرم نتوانست مرگ دلخراش«نسترن» را فراموش کند. اگر چه خودش را تسلی می داد و گاهی با کشیدن سیگار سعی داشت غروب های تلخ زندگی را پشت سر بگذارد اما از درون دچار تالمات روحی خاصی بود که همچنان آزارش می داد.
در این شرایط هر بار که به خاطر مشکلات و اختلافات زندگی به مشاجره می پرداختیم، سوار خودرو می شدیم تا به دور از چشمان ۲ فرزندمان در خیابان های شهر اختلافات را بی پرده بازگو کنیم و به قول معروف «سنگ هایمان را وا بکنیم!» بالاخره در یکی از همین روزها بود که حادثه شوکآور دیگری مرا به مرز نابودی کشاند و سرنوشتم را به روزهای سیاه و تباهی گره زد. حدود ۳ سال قبل و درحالی که بیست و چهارمین سال تولدم را بهتازگی جشن گرفته بودم، طبق معمول سوار خودرو شدیم و با حالتی قهرگونه به مشاجره پرداختیم. هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که مشاجره لفظی ما شدت گرفت ولی ناگهان همسرم در مقابل چشمان شوک زده من چاقویی را بیرون آورد و تیغه آن را به قفسه سینهاش وارد کرد. حیرت زده و سراسیمه تلاش کردم تا او را نجات دهم اما او برای همیشه من و فرزندانم را تنها گذاشت و مرا دچار عذاب وجدان وحشتناکی کرد به گونه ای که چند بار دست به خودکشی زدم اما هر بار در حالی از مرگ نجات یافتم که روح و روانم آزرده بود و نمی توانستم این روزهای دردناک را تحمل کنم. فرزندانم را به پدر و مادرم سپردم و در این دنیای جهنمی در خودم فرو رفتم. اکنون می خواهم به خاطر فرزندانم زنده بمانم و به عشق آن ها زندگی کنم….