این زن جوان می گوید: کمبود محبت شوهرم باعث شد تا فریب یک مرد شوم و برای دیدار با او تلاش کنم.
زن جوان در مورد سرگذشت خود می گوید: پدرم در روستا زمین کشاورزی داشت و مادرم نیز دوشادوش او به همراه دو برادرم کشاورزی می کردند. من هم که تک دختر خانواده بودم وقتی به ۱۵ سالگی رسیدم، خواستگاران زیادی داشتم اگرچه وضعیت مالی پدرم در حد متوسط هم نبود اما روزگار شیرین و خانواده ای با صفا داشتم. در این میان پدرم طبق آداب و رسوم روستا مرا پای سفره عقد نشاند و آن زمان فهمیدم که نامزدم «هادی» نام دارد.
♥ کلیک کنید: موضوعی مهم در مدارک خودرو که خیلیها نمیدانند ♥
این درحالی بود که من از زندگی مشترک و ازدواج هیچ آگاهی نداشتم و تنها می دانستم که مانند همه دختران باید ازدواج کنم ولی خیلی زود فهمیدم که علاقه ای به شوهرم ندارم با وجود این، زندگی مشترکمان را در یک فضای سرد و بی روح آغاز کردیم.
«هادی» خیلی سعی می کرد به خواسته هایم احترام بگذارد و این گونه مرا خوشحال کند اما من نمی توانستم خودم را با شرایط موجود همراه کنم! بالاخره یک سال بعد در حالی باردار شدم که دخترم «زیبا» به دنیا آمد که در اوج افسردگی روحی وروانی به سر می بردم اما به خودم «امید» می دادم و اوقاتم را با دخترم سپری می کردم به همین دلیل کمی از تألمات روحی ام کاسته شد و حالم رو به بهبود می گذشت.
فریب زن شوهردار در پارک معروف شهر
خلاصه دخترم بزرگ شد و «هادی» که او را بی اندازه دوست داشت برایش گوشی تلفن هوشمند خرید تا به بازی های هیجان انگیز بپردازد و شیطنت های کودکانه اش را کاهش دهد. من هم با گوشی دخترم وارد فضاهای مجازی شدم و به جست وجو در گروه ها و شبکه های مختلف اجتماعی پرداختم تا این که در یکی از همین گروه ها با مردی آشنا شدم که انگار سنگ صبورم بود. من هم که لبریز از کمبود محبت در جست وجوی جملات و گفتار مهرآمیز بودم، سرگذشتم را بی پرده برایش بازگو کردم.
«فرزاد» هم به من روی خوش نشان می داد و با طمأنینه به حرف هایم گوش می کرد طوری که گویی او تنها مونس و همدم من شده بود! بدین ترتیب آرام آرام وابستگی شدیدی به «فرزاد» پیدا کردم. مدتی بعد و در حالی که از انگیزه های اجتماعی او بهره می بردم یک روز پیشنهاد ملاقات حضوری را مطرح کرد و از من خواست برای دیدار با او به پارک مشهور شهر بروم! ولی من نپذیرفتم چرا که نمی توانستم به تنهایی سفر کنم! با وجود این «فرزاد» آن قدر اصرار کرد و مدعی شد که گفت وگوی رودر رو مرا سبک می کند، پیشنهادش را قبول کردم.
او در پارک منتظرم بود و مرا دعوت کرد تا روی نیمکت پارک بنشینم. هنوز درددل هایم با هادی ادامه داشت که او سیگاری را روشن کرد و در حالی که خنده های بی معنی اش مرا نگران کرده بود، یک نخ سیگار هم به من تعارف کرد و گفت: این سیگار همه غم هایت را نابود می کند! آن قدر با چرب زبانی این جملات را بر زبان می راند که با خجالت و شرمساری، اولین پک را به سیگار زدم! ناگهان سرفه هایم شروع شد و «هادی» همچنان می خندید! احساس می کردم خفه می شوم! خودم را جمع و جور کردم و باقی مانده سیگار را کشیدم در همین حال «هادی» قصد داشت مرا به درون خودرواش ببرد اما انگار کسی جلوی مرا گرفت و من در حالی که عقب عقب می رفتم، شروع به فرار کردم! بعد هم دیگر چیزی به خاطر ندارم تا این که خودم را در کلانتری دیدم و …