این دختر می گوید: مادرم مرا با اولین خواستگارم پای سفره عقد نشاند در حالی که او ۱۲ سال از خودم بزرگ تر بود.
دختر ۱۶ ساله در تشریح سرگذشت اظهار کرد: ۵ ساله بودم که اختلافات خانوادگی بین پدر و مادرم شدت گرفت. آن زمان پدرم که بنای ساختمانی بود و در یک پروژه بزرگ خانه سازی کار می کرد، به همین دلیل من و برادر ۲ ساله ام نزد مادرم زندگی می کردیم و پدرم هر دو هفته یک بار سری به ما می زد و بعد از دو روز که در کنار ما بود اما در همین روزها پدر و مادرم مدام با یکدیگر مشاجره می کردند.
♥ کلیک کنید: موضوعی مهم در مدارک خودرو که خیلیها نمیدانند ♥
اگرچه آن روزها من معنای «خیانت» را نمی دانستم ولی پدرم همواره با خرید خوراکی و شکلات هایی که دوست داشتم، مرا تشویق می کرد تا هرکسی را که به منزلمان می آید، به خاطرم بسپارم و زمانی که او به می آمد همه آن ها را مانند قصه برایش بازگو کنم.
من هم برای خوشحال کردن پدرم و گرفتن خوراکی های بیشتر، سعی می کردم همه رفت و آمدهای اطرافیان و همسایگان را مو به مو برایش تعریف کنم! در این میان مادرم وقتی متوجه شد که من آن چه را در خانه می گذرد، برای پدرم بازگو می کنم، مرا نصیحت کرد که نباید هرچیزی را بدون اجازه او برای دیگران و حتی پدرم تعریف کنم! از سوی دیگر پدرم که به خاطر سکوت من، ماجرای نصیحت مادرم را فهمیده بود، با او دعوا کرد و کارشان به کتک کاری کشید.
مدتی بعد پدرم یک عروسک زیبا برایم خرید و باز هم مرا وسوسه کرد که رفت و آمدهای دیگران به خانه خودمان را به او گزارش بدهم. من هم که در عالم کودکی هیجان زده شده بودم، از یک مرد غریبه برایش گفتم که چند بار به منزل ما آمده بود. این موضوع موجب شد تا پدرم کارش را در شهرستان رها کند و به دنبال شکایت برود.
خلاصه خبرکشی های کودکانه من، سوء ظن های پدرم را بیشتر کرد و بالاخره مادرم از او طلاق گرفت و با مرد دیگری ازدواج کرد. من و برادر کوچکم نیز نزد پدرمان ماندیم اما چون پدرم باید برای کارهای ساختمانی به شهرستان می رفت، من و برادرم را به مادربزرگم سپرد تا با او زندگی کنیم.
این ماجرا سر آغاز بدبختی های من و برادر کوچکم بود چرا که مادر بزرگم زنی کهن سال و بیمار بود و من باید بیشتر امور شخصی او را هم انجام می دادم. با آن که با تاکید و اصرار پدرم به مدرسه می رفتم ولی هیچ علاقه ای به درس و مشق نشان نمی دادم به همین دلیل هم همواره با نمرات پایین قبول می شدم و از نگاه های سرزنش آمیز معلم هم خجالت می کشیدم.
خلاصه در کلاس هفتم ترک تحصیل کردم و تازه فهمیدم که پدرم نیز در همان شهرستان با زن دیگری ازدواج کرده است. دیگر پدرم کمتر به دیدار ما می آمد و مادرم نیز خودش صاحب فرزند شده بود. او توجهی به ما نداشت تا این که در تعطیلات نوروزی مادرم پیغام فرستاد که نزد او بروم و از خواهر ناتنی ام نگهداری کنم!
من هم که دلم برای او تنگ شده بود، به تنهایی نزد او رفتم و برادرم را با چشمانی اشک آلود کنار مادربزرگم تنها گذاشتم اما احساس می کردم رفتارهای مادرم با من از سر عاطفه و مهرورزی نیست. او مدام با نیش و کنایه هایش مرا سرزنش می کرد که خبرکشی های من، چنین سرنوشتی را برای خودم و خانواده ام رقم زده است. با این همه در حالی که من دچار عذاب وجدان شدیدی شده بودم، مرا با اولین خواستگارم پای سفره عقد نشاند در حالی که او ۱۲ سال از خودم بزرگ تر بود اما باز هم پدرم به دلیل بی اعتمادی به مادرم و لجبازی با او، به ازدواج ما رضایت نداد و به ناچار مرا به صیغه خواستگارم درآوردند که ۱۲ سال از من بزرگ تر است ولی سرنوشت دلهره انگیز من پایانی ندارد چرا که هنوز احساس می کنم مادرم با رفتار و گفتارش مرا مقصر اصلی بدبختی اعضای خانواده می داند و مدام به طور غیرمستقیم سرزنشم می کند. حالا به کلانتری آمده ام تا شاید راهی برای گریز از این عذاب وجدان تلخ بیابم و …