المیرا و دوست پسرش ابتدا با یکدیگر ارتباط تلفنی داشتند اما خیلی زود، در پارک و کوچه های خلوت قرار می گذاشتند تا اینکه….
دختر ۱۷ ساله گفت: «المیرا»در کنار پدر و مادرش خیلی خوشبخت بود و روحیه ای شاد داشت تا حدی که با رفتارهایش همه ما را جذب خودش کرده بود و به همین دلیل از همان دوران کودکی دوست صمیمی من شد. او را هیچ وقت دختر خاله صدا نمی زدم چون مانند خواهرم به او می نگریستم و همواره پای درددل هایش می نشستم. من هم با آن که از او بزرگ تر بودم ولی مدام رازهای زندگی ام را فقط برای «المیرا» بازگو می کردم تا این که روزی مادر «المیرا» متوجه شد که همسرش به طور پنهانی با زن دیگری ازدواج کرده است.
♥ کلیک کنید: موضوعی مهم در مدارک خودرو که خیلیها نمیدانند ♥
از آن روز به بعد زندگی آن ها به هم ریخت و مشاجره و درگیری شدت گرفت. مادر «المیرا» که انتظار چنین خیانتی را نداشت مسیر قانونی را طی کرد تا از شوهرش طلاق بگیرد. آن زمان «المیرا» ۱۰ سال بیشتر نداشت و همواره نزد من گریه می کرد و از آینده می ترسید با وجود این طولی نکشید که دلهره و نگرانی های «المیرا» به حقیقت پیوست و پدر و مادر او بعد از چند ماه کشمکش های خانوادگی بالاخره از یکدیگر جدا شدند.
خلاصه پدر «المیرا» به نزد همسر جدیدش رفت و مادر او هم که با سختی حضانت «المیرا» و خواهرش را به عهده گرفته بود تا آن ها را زیر بال و پر خودش بگیرد.
همه ما به مدرسه می رفتیم ولی «المیرا» دیگر آن دختر شاد و خندان نبود و مدام گوشه گیری می کرد. بسیار زودرنج و عاطفی شده بود و با هر موضوع کم اهمیتی ناراحت و عصبانی می شد به همین دلیل حتی در منزل خاله ام زندگی نمی کرد و در کنار مادربزرگم بود. خلاصه روزها به این ترتیب سپری می شد تا این که حدود یک سال قبل «المیرا» که دیگر دختری ۱۴ ساله بود، در خیابان با پسر ۲۱ ساله ای به نام «مجید» آشنا شد و به او دل باخت.
آن ها ابتدا با یکدیگر ارتباط تلفنی داشتند اما خیلی زود، در پارک و کوچه های خلوت قرار می گذاشتند تا همدیگر را ملاقات کنند ولی من احساس می کردم «مجید» پسر خوبی نیست یک روز از فاصله دور او را که سوار موتورسیکلت بود، در حالی دیدم که همه دستان و حتی بازوهایش پر از خالکوبی بود. وقتی موضوع را به «المیرا» گفتم او از ماجرایی پرده برداشت که من خیلی ترسیدم.
«المیرا» گفت: «مجید» نه تنها خالکوبی کرده بلکه با تیغ و چاقو هم خودش را می زند و زخم های زیادی روی پیکرش دارد! ولی نصیحت های من فایده ای نداشت ؛چرا که فکر می کرد «مجید» پسر قابل اعتمادی است و می تواند او را خوشبخت کند
! دختر خاله ام در رویاها و آرزوهای دوران نوجوانی خودش غرق شده بود و دیگر به حرف های من هم گوش نمی داد تا این که فهمید «مجید» به اتهام گوشی قاپی دستگیر و روانه زندان شده است.
حالا دیگر «المیرا» به دختری عصبی تبدیل شده بود و با همه اطرافیانش درگیر می شد تا این که بالاخره مادرش او را به مدتی را نزد پدرش فرستاد تا با او زندگی کند؛ چرا که هیچ کدام از ما نمی توانستیم او را کنترل کنیم.
چند ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که «مجید» با او تماس گرفت و از آزادی اش خبر داد. این بود که «المیرا» دوباره به دوستی خیابانی خود با «مجید» ادامه داد ولی یک روز فهمید که «مجید» با دختران زیادی ارتباط دارد و همه پول هایی را که از راه سرقت گوشی به دست می آورد صرف هوسرانی های خودش می کند! به همین دلیل با «مجید» جر و بحث کرده و او هم زیبایی دختران دیگر را به رخ او کشیده بود! «المیرا» که دیگر تصمیم داشت از «مجید» جدا شود نزد من آمد و در حالی که به شدت اشک می ریخت، گفت: کاری می کنم که مادرم و «مجید» برای دیدار من زار بزنند! ولی من نمی دانستم او چه نقشه وحشتناکی در سر دارد یعنی اصلا به این موضوع فکر نمی کردم ولی متاسفانه او از داروخانه یک بسته قرص خریده و شب هنگام همه آن ها را در پی یک تصمیم احمقانه مصرف کرده بود.
صبح هنگام وقتی مادربزرگم برای بیدارکردن «المیرا» به اتاق او رفته بود، ناگهان متوجه حالت غیرعادی «المیرا» شده و با اورژانس ۱۱۵ تماس گرفته بود. امدادگران اورژانس پیکر نیمه جان او را به مرکز درمانی رساندند ولی او اکنون در وضعیت وخیمی قرار دارد وبا مرگ دست و پنجه نرم می کند. من هم مدام دعا می کنم تا دخترخاله ام در قاب مرگ قرار نگیرد و …