این جوان ۳۸ ساله می گوید: عاشق انسیه بودم ولی خانواده مخالف ازدواج بودند، این بود که برای رهایی از یاد انسیه به مواد مخدر روی آوردم.
جوان ۳۸ ساله درباره قصه زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: مادرم همسر دوم پدرم بود و من یک برادر بزرگ تر از خودم دارم، اما زمانی که مادرم مرا هفت ماهه باردار بود، پدرم بر اثر یک بیماری از دنیا رفت و من هیچ گاه او را ندیدم. از سوی دیگر مادرم نیز یک سال بعد از مرگ پدرم با فرد دیگری ازدواج کرد و در حالی من بی کس و تنها رها شدم که فقط یک سال داشتم و نوزادی شیرخواره بودم. مادرم پس از ازدواج به دنبال سرنوشت خودش رفت و یکی از اقواممان مرا به فرزندخواندگی پذیرفت.
به همین دلیل هم چهره مادرم را به یاد ندارم و همواره دوست داشتم یک روز او را ببینم و بپرسم که چرا مرا در آن شرایط رها کرده است. نمی خواهم از موجودی که همه انسان ها به نیکی یاد می کنند «نفرت» داشته باشم، اما حرف هایی که از بی مهری هایش شنیدم، مرا سخت عذاب می دهد و وجدانم را به درد می آورد، ولی باز هم او برادرم را با خودش برده است و خبری از آن ها ندارم.
با وجود این، پدر و مادری که مرا بزرگ کردند از هر نظر به من رسیدگی و سعی می کردند مشکلی در زندگی نداشته باشم و به همین دلیل همواره خودم را مدیون آن ها می دانم.
خلاصه من نزد پدر و مادر جدیدم درس خواندم و دیپلم گرفتم. هنگامی که ۱۸ سال بیشتر نداشتم مادرم دختری را برای ازدواج با من درنظر گرفت و ما با هم محرم شدیم تا یکدیگر را بیشتر بشناسیم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شویم ،ولی از همان روزهای اول متوجه شدم که من و «طناز» تفاوت های زیادی با هم داریم و ازدواج مان سرانجامی نخواهد داشت؛ چرا که من به او علاقه ای نداشتم و تنها به خاطر مادرم ازدواج کردم که بتوانم با عمل به خواسته اش ذره ای از محبت هایش را جبران کنم! ولی متاسفانه این ازدواج دو ماه بیشتر طول نکشید و ما از یکدیگر جدا شدیم.
در این شرایط دفترچه خدمت سربازی را گرفتم و برای دو سال به خدمت سربازی رفتم، بعد هم در رشته مهندسی رایانه در دانشگاه پذیرفته شدم و به ادامه تحصیل پرداختم، آن جا بود که «انسیه» را دیدم و به او دل باختم، اما از بدشانسی من، خانواده هایمان به شدت با ازدواج مان مخالفت کردند؛ چرا که مادرم معتقد بود اختلاف فرهنگی و اعتقادی این ازدواج را به ناکامی می کشاند.
با همه این مخالفت ها، من و «انسیه» عاشق هم بودیم. او نیز مانند من در دوران نامزدی طلاق گرفته و مادرش نیز در همان دوران کودکی از پدرش جدا شده بود.به همین دلیل ما بیشتر همدیگر را درک می کردیم. «انسیه» دختری مهربان بود و همزمان با تحصیل در دانشگاه برای تامین مخارج خودش کار می کرد، ولی خانواده ها به هیچ وجه رضایت نمی دادند.
«انسیه» هم شرط گذاشته بود فقط در صورتی با من ازدواج می کند که هر دو خانواده رضایت بدهند! نمی دانستم چه کنم. در این وضعیت سراغ مشاور رفتیم، ولی باز هم هر دو خانواده به مخالفت های خود ادامه دادند. من هم که نمی خواستم مادرم را ناراحت کنم دیگر سراغ «انسیه» نرفتم اما نتوانستم به تحصیلاتم ادامه دهم به همین دلیل دانشگاه را رها کردم و به شغل آزاد روی آوردم.
مدتی شاگرد مکانیک شدم و بعد هم خودم تعمیرگاه مکانیکی راه انداختم ولی هنوز هم روح و روانم در گرو «انسیه» بود. برای آن که او را از خاطر ببرم با پیشنهاد یکی از همکارانم به مصرف سیگار و مواد مخدر روی آوردم.
طولی نکشید که به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم و دیگر از شدت خماری توان کار کردن هم نداشتم. حالا دیگر همه زندگی ام به هم ریخته بود و رو به تباهی می رفت. به جوانی افسرده و گوشه گیر تبدیل شده بودم تا این که روزی یک روان پزشک به یاری ام آمد و بعد از چند سال توانست مرا تا حدودی به زندگی بازگرداند ولی هیچ گاه آن جوان سابق نشدم. اگر خانواده ها مخالفتی با ازدواج ما نداشتند شاید من هم اکنون سروسامانی داشتم، اما باز هم می خواهم به زندگی بازگردم و …