این زن می با اشاره به اینکه برای گرفتن رضایت از مغازه داران گریه و زاری می کردم، می گوید: اگر این کار را نمی کردم بارها به جرم دزدی راهی زندان می شدم.
زن ۲۵ ساله که برای دومین بار دستگیر شده است در حالی که اشک ریزان به مالباخته التماس میکرد تا برای آخرین بار از او گذشت کند درباره ماجرای سرقت هایش به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: چهار سال بیشتر نداشتم که مادرم هنگام زایمان فوت کرد و سرنوشت من دگرگون شد.
پدرم با کارگری در سرگذر مخارج زندگی من و سه برادرم را تامین میکرد. پدرم به مواد مخدر سنتی اعتیاد داشت و درآمد کارگریاش پاسخگوی نیاز ما نبود. من هم که کودکی خردسال بودم از خانه داری چیزی نمیدانستم. در همین حال پدرم با زن دیگری به نام «ثریا» ازدواج کرد خیلی زود ثریا به همراه دختر و پسرش وارد زندگی ما شدند.
اگرچه نامادریام زن بدی نبود و با ما به مهربانی برخورد میکرد اما روزگار سختی را میگذراندیم چرا که پدرم به خاطر فقر مالی نمیتوانست خواستهها و نیازهای خانوادهاش را تامین کند در این شرایط من هم به ناچار در کلاس پنجم ابتدایی ترک تحصیل کردم و به خانه داری در کنار نامادریام پرداختم.
خلاصه وارد سیزدهمین بهار زندگیام شده بودم که با «بهرام» ازدواج کردم. او پسر یکی از دوستان پدرم بود و به صورت روزمزد کارگری میکرد. آرام آرام بروز خشکسالیها موجب شد تا بسیاری از دوستانش برای یافتن شغلی بهتر به شهر بزرگ مهاجرت کنند. بهرام نیز که تحت تاثیر دوستانش قرار گرفته بود در همان آغاز زندگی مشترک از من خواست به شهر مهاجرت کنیم تا با درآمد بیشتر زندگی بهتری داشته باشیم.
بالاخره بار و بندیلم را بستم و و در حاشیه شهر ساکن شدیم اما نه تنها اوضاع زندگی مان بهتر نشد بلکه بهرام به خاطر معاشرت با برخی از افرادی که در پاتوقهای حاشیه شهر زندگی میکردند به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد و خیلی زود در مرداب مواد افیونی غرق شد.
او در حالی با مصرف شیشه دچار توهم میشد و کار و زندگی را رها کرده بود که من برای تامین مخارج دو فرزند خردسالم حیران و سرگردان مانده بودم و برای سیرکردن شکم آنها در این شهر غریب به سختی افتادم طولی نکشید که بهرام کارتن خواب شد و با وضعیت اسفباری در پاتوقهای خلافکاران زندگی میکرد به طوری که از دو سال قبل دیگر هیچ اطلاعی از او ندارم در این شرایط تصمیم گرفتم برای گذران زندگی دست به سرقت بزنم چرا که از گدایی در شهر خجالت میکشیدم از آن روز به بعد به فروشگاههای بزرگ میرفتم و با استفاده از غفلت فروشنده یا صاحب مغازه تعدادی لباس سرقت میکردم و بعد آنها را به بهای ارزانی به مسافران و رهگذران میفروختم.بسیاری از مردم نیز اگرچه میدانستند آن لباسها ارزش چندانی ندارد اما به خاطر رضای خدا آنها را از من میخریدند.
بارها توسط مغازه داران شناسایی و دستگیر شدم اما هر بار با اشک و التماس رضایت آنها را جلب میکردم تا با پلیس تماس نگیرند ولی گاهی به خاطر استرس زیاد فراموش میکردم که هنوز دیروز به یکی از آن مغازهها دستبرد زده ام. به همین خاطر چهار بار به طور مداوم وارد یک مغازه لباس فروشی شدم که سه بار آن را با گریه و زاری و برانگیختن حس عاطفی صاحب مغازه از او رضایت گرفتم اما این بار دیگر التماس و اشک هایم نیز بی فایده بود و صاحب مغازه با پلیس تماس گرفت.
اکنون برای بار دوم است که توسط نیروهای تجسس کلانتری دستگیر شدم و مورد بازجویی قرار گرفتم چرا که صاحب مغازه لباس فروشی معتقد است دیگر نمیتواند توبه گرگ را باور کند و. ..