روایت تلخ یک ازدواج اشتباه
مردی ۳۸ ساله با صدایی آمیخته از حسرت و پشیمانی، روایت تلخ زندگیاش را اینگونه آغاز کرد:
«در خانوادهای پرجمعیت و کمدرآمد به دنیا آمدم. تحصیلاتم فقط تا سوم راهنمایی ادامه داشت، چون هم به درس علاقه نداشتم و هم شرایط مالی اجازه نمیداد. خیلی زود وارد بازار کار شدم و در حرفه برقکشی ساختمانی شاگردی کردم. خواهرانم یکییکی در نوجوانی ازدواج کردند، و برادرم پس از طلاق، همراه با فرزندانش به خانه پدر و مادرم برگشت.»
او ادامه میدهد: «در ۱۸ سالگی، در اوج خامی و احساسات نوجوانانه، عاشق دختری شدم که ۱۰ سال از من بزرگتر بود. مخالفتها بینتیجه بود؛ بدون توجه به تفاوت سنی یا هشدارها، با او ازدواج کردم و زندگی مشترکمان را در طبقه بالای خانه پدرزنم آغاز کردیم.»
اما رویاها خیلی زود رنگ باختند…
ابتدای سقوط از جایی آغاز شد که عشق به تحقیر تبدیل شد. همسرش رفتارهای او را کودکانه میدانست و با نیش و کنایههای مداوم، غرور جوانیاش را شکست. تندخویی، سرزنش و تحقیر، فضای خانه را آشفته کرد و مرد جوان تصمیم گرفت برای رهایی، خانهای مستقل اجاره کند. اما فاصله فیزیکی، فاصله عاطفی را پر نکرد. عشق جای خود را به بیتفاوتی داد.
او میگوید: «نهتنها عشق از بین رفته بود، بلکه نفرت در دل من ریشه دوانده بود. شبها دیر به خانه میرفتم، فقط برای اینکه کمتر همدیگر را ببینیم.»
در حالی که دیگر رمقی برای تحمل این زندگی نداشت، بهجای درمان، به سمت سیگار و سپس مواد مخدر پناه برد. سالها گذشت، اما فرزندی نداشتند و مهر و محبتی میانشان باقی نمانده بود. نهایتاً، همسرش تقاضای طلاق داد و با فروش خودرو و پسانداز اندک، مهریهاش را پرداخت کرد.
پس از طلاق، او به خانه والدین سالخوردهاش برگشت، اما آنها نیز ناتوان از تأمین هزینههای خود بودند. تلاش برای یافتن شغل به در بسته خورد، چون اثرات اعتیاد در ظاهر و رفتارش فریاد میزد.
کمکم کارتنخوابی آغاز شد. برای تأمین هزینههای اعتیادش، به دزدیهای کوچک روی آورد. بعد از گرانی مواد سنتی، به مصرف شیشه و کریستال رو آورد. اما همه چیز در یک شب تاریک به پایان رسید: «در حال سرقت از یک پراید بودم که ناگهان صدای آژیر پلیس پیچید و اطرافم پر از نور قرمز و آبی شد. همه چیز تمام شد…»