کابوس دختر جوان از آزارهای پدر
دختر جوان گفت: مادرم معلم ابتدایی بود که نه تنها به دانش آموزان خردسالش عشق می ورزید، بلکه دلسوزی و آبروداری هایش در زندگی نیز بر سر زبان ها بود. او به معنای واقعی کلمه برای من و خواهرم مادری می کرد اما درگیری و مشاجره های او با پدرم زندگی را بر ما تلخ می کرد.
پدرم مردی پرخاشگر،عصبانی و بیکار بود که همواره چشم به حقوق مادرم داشت. اگر چه گاهی کیف وکفش همسایگان و اهالی محل را تعمیر می کرد و درآمد اندکی به دست می آورد ولی این مبلغ به هیچ وجه کفاف مخارج خودش را هم نمی داد به همین دلیل مدام با مادرم درگیر بود و زمانی که پولی از مادرم می گرفت تا مدتی ساکت می شد.
خلاصه این رفتارهای ناشایست او به جایی رسید که از ۵سال قبل مادرم ۳بار به خاطر کتک کاری از پدرم شکایت کرد ولی بازهم به خاطر من وخواهرم او را بخشید و به زندگی مشترک ادامه داد.
خواهر بزرگم بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی استخدام شد و ازدواج کرد. در این شرایط مادرم با همان حقوق معلمی جهیزیه اش را فراهم کرد و او را به خانه بخت فرستاد.
من که دیگر تنها شده بودم حتی از نگاه های پدرم می ترسیدم. این در حالی بود که مادرم بازنشسته شد و روزگارمان بیشتر به نابسامانی گرایید.
حدود ۲ سال با پدرم قهر بودم و کلامی با او سخن نمی گفتم!فضای خانه بسیار غم آلود بود و من فقط چشم به مادرم می دوختم تا هزینه های تحصیل و نیازهای مادی ام را برطرف کند اما پدرم که قصد داشت سرمایه ای برای راه اندازی فروشگاه کیف و کفش فراهم کند به شدت عصبانی می شد چراکه انتظار داشت مادرم به جای خرید جهیزیه برای من ،همان مبلغ را برای خرید لوازم به او بدهد!
پدر۵۷ ساله ام تازه در این سن وسال به فکر شغلی افتاده بود تا درآمدی داشته باشد!در این وضعیت منزل خودمان را اجاره دادیم و برای آن که پدرم شغلی دست وپا کند.ولی موفق نشد.
من از او تقاضای پول کردم تا برای خودم لباس بخرم!با این درخواست پدرم کنترل خودش را از دست داد و با عصبانیت وحشتناکی به سوی من حمله ور شد و مادرم سراسیمه و نگران خودش را روی من انداخت اما پدرم ضربات مشت و لگد را چنان بر پیکر او کوبید که همه بدنش سیاه وکبود شد وناگهان از هوش رفت.
من که وحشت زده به این صحنه ترسناک می نگریستم با فرار پدرم از خانه،بلافاصله با اورژانس تماس گرفتم و مادرم را به مرکز درمانی رساندم اما پزشکان تشخیص دادند که او به بیماری «ام-اس» مبتلا شده است. اکنون در حالی که مادرم تحت درمان قرار دارد من هم از این آشفته بازار زندگی خسته شده ام و گاهی افکار احمقانه ای بر ذهنم خطور می کند.