خواهر و برداری که با هم زندگی می کنند
دختر ۵۳ ساله ای گفت: ما ۴ خواهر و ۳ برادر بوده و من فرزند اول خانواده هستم، اما روزگار سیاه ما از زمانی آغاز شد که خواهرکوچک تر از من با پسرخاله ام ازدواج کرد.
«مسعود»در خانه ما بزرگ شده بود و کبری هم به مسعود علاقه داشت. به همین دلیل «کبری» در ۱۶ سالگی به خانه بخت رفت، اما چند سال بعد«مسعود»به اصرار خانواده اش«کبری»را طلاق داد؛ چراکه او صاحب فرزندی نشده بود و خانواده خاله ام نیز به دنبال شیرین زبانی های نوه ای بودند که به دنیا نیامد!
حدود یک سال بعد«کبری» دوباره ازدواج کرد، ولی این بار هم شوهرش معتاد ازآب درآمد و کارشان به جدایی کشید.
از آن روز به بعد چشم پدرم از ازدواج فرزندانش ترسید به طوری که برای ازدواج«فخرالدین»(برادر بزرگ ترم)خیلی سخت گیری کرد و همه تحقیقات را انجام داد، ولی بازهم«فخرالدین» نه تنها همسرش را طلاق داد، بلکه ۳ بار دیگر هم ازدواج کرد، ولی همه ازدواج هایش با شکست روبه رو شد.
حالا دیگر پدرم به ازدواج ما اهمیتی نمی داد و مدام می گفت: ما از عروس و داماد شانس نداریم !
خلاصه درحالی که اوضاع زندگی ما بسیار آشفته بود، ناگهان «حسنعلی»برادر کوچک ترم عاشق دختری شد و با او رابطه برقرار کرد.
پدرم وقتی ماجرا را فهمید ،خیلی تلاش کرد تا «حسنعلی» را از ارتباط با«نوشین» باز دارد؛ چرا که خانواده«نوشین»درگیر مواد افیونی بودند و پدرم از این موضوع بسیار وحشت داشت با وجود این «حسنعلی»به حرف های پدرم توجهی نکرد و معتقد بود قرار است با «نوشین» ازدواج کند نه خانواده اش!
بالاخره هیچ کس نتوانست با عشق آتشین حسنعلی مقابله کند و او با «نوشین» ازدواج کرد.
دو سال اول زندگی خوبی داشتند، ولی بعد از آن «حسنعلی» آرام آرام رابطه اش را با ما قطع کرد و چند سالی از او و همسرش خبری نداشتیم تا این که روزی«نوشین» او را با مقداری از لوازم منزل سوار تاکسی کرد و به خانه ما آورد.
او «حسنعلی» را سرکوچه پیاده کرد و به دنبال زندگی خودش رفت. تازه فهمیدیم که «حسنعلی» به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده و همه لوازم زندگی اش را به مالخران فروخته است! از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت رنگ خوشی و آرامش را ندیدیم.
«حسنعلی» مصرف کننده شیشه وکریستال بود. اوایل«فخرالدین» و«زین الدین» پولی برای خرید مواد به او می دادند تا در کوچه آبروریزی نکند، ولی بالاخره آن ها هم خسته شدند و او را رها کردند.
چندبار«حسنعلی» را به مرکز ترک اعتیاد بردیم، اما فایده ای نداشت و دوباره به مصرف ادامه می داد.
او حالا به یک کارتن خواب تبدیل شده است و هر چند روز با چاقو به خانه می آید و با آبروریزی و فحاشی و همچنین تهدید و کتک کاری از پدرم پول می گیرد، اما این بار با چاقو مادرم را مجروح کرد تا حلقه ازدواجش را بفروشد و پولش را به او بدهد ! حالا هم به کلانتری آمده ایم تا او را به مرکز ترک اعتیاد ببرید و ما را از شر او نجات دهید؛ چراکه دیگر از عنوان«خانه مجردها» خسته شده ایم ، اما ای کاش …