مرد جوان که به ساقی معتادان حاشیه کمربندی معروف است داستان خود را اینگونه تعریف می کند.
وقتی دیپلم گرفتم واز هنرستان دانش آموخته شدم دیگر فکر دانشگاه را از سرم بیرون کردم و به درآمدزایی از همان رشته تحصیلی خودم ادامه دادم چراکه من در رشته برق درس خوانده بودم و در امور برقکاری مهارت داشتم. خلاصه روزهای خوبی را سپری می کردم تا این که روزی یکی از همکلاسی های دوران راهنمایی به مغازه ام آمد. او در مقطع دبیرستان ترک تحصیل کرده بود و من دیگر هیچ خبری از او نداشتم به همین دلیل از دیدن «جابر» خیلی خوشحال شدم و او را برای دقایقی در آغوش گرفتم.
آن روز وقتی برای«جابر»از سختی کار برق سخن گفتم او مرا تشویق کرد تا برای آرامش روحی و جسمی چندپک کریستال مصرف کنم ،من هم که دچار وسوسه شده بودم پیشنهادش را پذیرفتم و با او در پشت مغازه ام کریستال استعمال کردم. از آن روز به بعد مدام «جابر»به مغازه من می آمدو با هم کریستال مصرف می کردیم تا این که خیلی زود به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم حالا دیگر به درستی نمی توانستم در مغازه ام کار کنم و مشتریانم آرام آرام پراکنده شدند. مدتی بعد هم دیگر «جابر»به مغازه ام نیامد و من به تنهایی مواد می کشیدم که بالاخره روزی باخبر شدم که «جابر»بر اثر عوارض مواد مخدر جان خود را از دست داده است. این در حالی بود که من برای تامین مخارج زندگی دچار مشکل شده بودم و همواره با همسرم مشاجره داشتیم.
در همین روزها بود که برای تامین هزینه های اعتیادم به فروش کریستال روی آوردم و به قول معروف ساقی معتادان حاشیه کمربندی صدمتری شدم. اولین بار که نیروهای انتظامی مرا دستگیر کردند به مدت ۱۰ ماه راهی زندان شدم اما به محض آزادی از زندان دوباره به سراغ مواد مخدری رفتم که قبل از دستگیری آن ها را در خانه ام جاساز کرده بودم و این گونه دوباره روزگار سیاهم آغاز شد و بعد از این ماجرا چند بار دیگر هم به زندان افتادم ولی هربار به دلیل این که مواد مخدر مصرف می کردم باز مجبور می شدم تا به فروش مواد مخدر ادامه بدهم. اکنون نیز در حالی دستگیر شده ام که همسرم را نیز به مواد مخدر آلوده کرده ام و او نیز وضعیتی بهتراز من ندارد. حالا هم زندگی من با اعتیاد گره خورده است و حتی یک بار هم به فکر ترک آن نیفتاده ام اما ای کاش…