http://didshahr.ir/264037

02:51 :: 1402/07/23

این پسر روستایی با اشاره به جذابت راضیه می گوید: او مرا با تعریف و تمجید به سمت خود کشاند و بارها از من سوء استفاده کرد.

اغفال پسر روستایی توسط زن جوان

مرد ۴۶ ساله در تشریح سرگذشت خود گفت: تا کلاس اول راهنمایی درس خواندم؛ اما روزی یکی از همکلاسی‌هایم به معلم مدرسه گفت: «من دیگر درس نمی‌خوانم!» معلم هم با بی‌خیالی پاسخ داد: «خب نخوان!» این بود که آن دوستم ترک تحصیل کرد و من هم دیگر به مدرسه نرفتم و به پیشنهاد پدرم چوپان شدم! پدرم کشاورزی می‌کرد و در کنار آن هم به شغل لحاف‌دوزی مشغول بود تا مخارج زندگی را تامین کند.


بخوانید: مطلبی مهم در برگ سبز خودرو که همه باید بدانند


پدرم بعدها منزلی را در شهر خرید که برادر بزرگ‌ترم در آن به‌صورت مجردی اقامت داشت. من هم بعد از مدتی چوپانی پیش او رفتم تا شغلی برای خودم بیابم. ابتدا در یک فروشگاه روکش صندلی خودرو کاری پیدا کردم ولی چون درآمد اندکی داشتم، آن شغل را رها کردم و شاگرد نقاش خودرو شدم ولی بعد از مدتی استادکارم فروشگاه رنگ راه‌اندازی کرد و من هم بعد از چند ماه فعالیت در فروشگاه نتوانستم در کنار او کار کنم. به همین خاطر وارد کارهای ساختمانی شدم و در زمینه کاشی‌کاری به فعالیت پرداختم تا این که عازم خدمت سربازی شدم. وقتی کارت پایان خدمت را گرفتم به پیشنهاد یکی از دوستان قدیمی‌ام در یک تعمیرگاه باتری‌سازی شروع به کار کردم و سپس به سیم‌کشی خودرو روی آوردم.

خلاصه شغل‌های زیادی را تجربه کردم تا این که روزی وقتی به روستا رفته بودم، مادرم دختری از اهالی روستا را برای ازدواج با من معرفی کرد. این گونه من بدون آن که آن دختر را دیده باشم پای سفره عقد نشستم و اکنون هم ۳ فرزند دارم اما بعد از ازدواج در یک کارخانه آرد استخدام شدم که متاسفانه آن‌جا هم دوام نیاوردم و بعد از تجربه چند شغل دیگر بالاخره در یک مرکز مشاوره به‌عنوان نیروی خدماتی کار کردم که روزی «راضیه»(متهم دیگر پرونده) به آن جا آمد و من با دستور مدیر برایش چای بردم. او هم که در همین رشته مشاوره تحصیل کرده بود، در آن جا مشغول کار شد تا این که روزی «راضیه» سوار خودروی من شد و او را به منزلش رساندم. وقتی از خودرو پیاده شد کارت بانکی‌اش را به من داد تا برایش مقداری میوه خرید کنم اما هنگامی که رسیدخریدها را به او دادم با تعجب گفت: اشتباه نکردی؟! گفتم: نه! همین مبلغ شده است. آن روز «راضیه» اعتمادش به من بیشتر شد؛ چراکه مدعی بود قبلاً پول بیشتری برای همین مقدار خرید می‌پرداخت. خلاصه این ماجرا موجب ارتباط نزدیک‌تر بین ما شد تا حدی که رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم. او هم بعد از مدتی به‌عنوان مدیر بازرگانی خارجی در شرکت تعاونی روستایی مشغول کار شد و در زمینه خرید و فروش زعفران هم فعالیت می‌کرد. به همین خاطر از نظر مالی خیلی هوای مرا داشت حتی یک وام ۲۰۰ میلیون تومانی برایم گرفت تا بعد من برایش کار کنم!

در همین رفت و آمدها بود که روزی مرا به تردید انداخت که احتمالاً پدر و مادرم مرا بزرگ کرده‌اند و شاید من پسر سر راهی بودم. من هم که فهمیدم گروه خونی من با دیگر خواهر و برادرانم فرق دارد خیلی به خودم مشکوک شدم ولی باز هم قیافه‌ام به پدرم شباهت داشت. به همین خاطر در میان شک و تردید عجیبی دست و پا می‌زدم و افکارم به هم ریخته بود. در این هنگام مدیر شرکتی که در آن جا کار می‌کردم از من خواست که به تحصیل ادامه بدهم و دیپلم بگیرم؛ چراکه برای ادامه کارم باید مدرک تحصیلی ارائه می‌دادم این بود که در یکی از همین مدارس آموزش از راه دور غیرانتفاعی ثبت نام کردم تا حداقل مدرک بگیرم! حالا دیگر رفت و آمدهای من و «راضیه» طوری شده بود که خانواده‌ام نیز در جریان بودند اما او از سادگی و زودباوری من سوءاستفاده کرد و پای مرا به ماجرای قتل کشاند. او همیشه از من کلید باغ خواهرم را می‌گرفت تا مهمان‌هایش را آن جا ببرد. روز حادثه هم من کلید باغ را به او دادم چرا که مدعی بود یک مهمان از خوزستان دارد. او سپس از من خواست که آن مهمان را به باغ خواهرم ببرم ولی او به آن مرد داروی بیهوشی خورانده بود که من خبر نداشتم! به همین خاطر پیکر آن مرد را در باغ رها کردم و روز بعد به اتفاق«راضیه» به آن جا رفتیم و من دست و پاهای او را با چسب نواری پهن بستم که بعد هم جسدش را دفن کردیم اما اکنون خیلی پشیمانم. ای کاش …

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/264037

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *