این دختر نوجوان می گوید: بعد از رفتن مادرم پدرم دوبار ازدواج کرد که ما من و خواهرم بیشتر از این همه آسیب دیدم.
دختر ۱۴ ساله درباره سرگذشت خود گفت: پدرم در دوران جوانی عاشق دختر عمه اش بود و قصد داشت با او ازدواج کند ولی پدرم نتوانست به خواسته اش برسد، آن زمان پدرم با دست فروشی هزینه های زندگی خودش را تامین میکرد. بعد از این ماجرا پدرم به خدمت سربازی رفت و سپس با دختر خاله اش که بیشتر از ۱۵ سال نداشت، ازدواج کرد به طوری که به گفته اطرافیانم آن ها خیلی یکدیگر را دوست داشتند. به همین دلیل هم وقتی من در روز اول فروردین به دنیا آمدم آن ها جشن باشکوهی گرفتند و به این مناسبت همه بستگان و اقوام را به جشن تولد دعوت کردند.
زندگی آن ها به خوبی سپری میشد تا این که برادر کوچک ترم به دنیا آمد. آن زمان من ۷ ساله بودم و در کلاس اول ابتدایی ثبت نام کردم اما هیچ کس نمی داند که بعد از تولد برادرم چه اتفاقی در خانواده ما افتاد که رفتار پدر و مادرم با یکدیگر به کلی تغییر کرد. اگرچه من چیزی از دعوا و درگیری آن ها را به خاطر ندارم ولی انگار اختلافات شدیدی با هم داشتند که هیچ کس درباره ریشه این اختلافات چیزی نمی دانست.
خلاصه هنوز برادرم دومین بهار زندگی خود را به پایان نرسانده بود که ناگهان آنها از یکدیگر جدا شدند. با آن که طلاق آن ها توافقی بود ولی هنوز هم علت آن برای ما مشخص نیست. بعد از این ماجرا، من و «رحیم» نزد مادربزرگم رفتیم و به این ترتیب روزهای آوارگی ما آغاز شد. پدرم نیز که بعد از ازدواج در امور سیم کشی برق ساختمان فعالیت داشت ، کارش را رها کرد و یک مغازه خواربارفروشی به راه انداخت ولی طولی نکشید که به دلیل آشنایی نداشتن با این شغل، ورشکسته شد و برای مدتی زندگی مخفیانه را شروع کرد چرا که طلبکارانش با حکم جلب به دنبالش بودند.
در این مدت من و رحیم نیز در منزل بستگانمان آواره بودیم و هرکس از سر دلسوزی جا و مکانی برای خواب به ما میداد ولی از مادرم هیچ خبری نداشتیم و سراغی هم از ما نمی گرفت. بالاخره پدرم بعد از گذشت دو سال موفق شد بخش زیادی از بدهکاری هایش را با کارگری بپردازد و بعد از مدتی با زن جوانی ازدواج کرد ولی شرط گذاشت که من و برادرم باید در کنار آن ها زندگی کنیم. «مهرانه» هم خواسته پدرم را پذیرفت ولی بعد از برگزاری مراسم عقدکنان همه قول و قرارهایش را زیر پا گذاشت و به آزار و اذیت من وبرادرم پرداخت. او نه تنها به امور خانه کاری نداشت و همه کارها را به من میسپرد بلکه تا بعدازظهر میخوابید و من باید به جای او خانه داری میکردم.
پدرم وقتی ماجرا را فهمید به «مهرانه» تذکر داد که شرط ازدواج یادش نرود ولی او نمی توانست با ما زندگی کند به همین دلیل هم روزی مهریه اش را به اجرا گذاشت و پدرم که از این رفتار او به شدت خشمگین شده بود، با فروش منزلی که در آن زندگی میکردیم، مهریه همسرش را داد و دوباره من و برادرم آواره خانه مادربزرگ شدیم.
در این شرایط پدرم به سختی کار میکرد تا دوباره سرپناهی برای ما فراهم کند. بالاخره بعد از یک سال او خانهای اجاره کرد و دوباره ما دور هم جمع شدیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم تا این که پدرم برای سومین بار پای سفره عقد نشست و با زن دیگری ازدواج کرد.
«راضیه» زن مهربانی است و برای آرامش و آسایش «من و رحیم» هرکاری میکند به همین دلیل هم او را دوست داریم به طوری که بعد از سال ها رنگ آرامش را دیدیم اما نمی دانم در این میان چه اتفاقی رخ داد که بعد از گذشت ۵ سال مادرم به سراغ ما آمد و با شکایت از پدرم قصد دارد سرپرستی من و برادرم را برای خودش بگیرد. این درحالی است که مادرم بعد از جدایی از پدرم، بلافاصله با مرد دیگری ازدواج کرد و اکنون پسری چند ساله هم دارد. او هنگامی من و برادرم را رها کرد و به دنبال زندگی خودش رفت که «رحیم» دو ساله بود و چیزی نمی فهمید. او اشک های شبانه ما و سختی ها و آوارگی های ما را ندید که چگونه با ترحم دیگران تحقیر میشدیم یا از ترس کتک های نامادری در سرویس بهداشتی گریه میکردیم. آن زمان که به پناهگاهی عاطفی نیاز داشتیم از مادرمان خبری نبود ولی حالا که حداقل گلیم خود را از آب میکشیم چرا به سراغمان آمده است. میخواهم از او بپرسم، آمدی! جانم به قربانت ولی حالا چرا؟…