این مرد جوان با اشاره به اینکه شرط ترلان با من ازدواج مخفیانه بود، می گوید: من قبول کردم ولی او بطرز مشکوکی باردار شده بود.
جوان ۳۵ ساله گفت: وقتی به دنیا آمدم از ناحیه پا دچار معلولیت جسمی بودم. برخی این معلولیت مادرزادی را به ازدواج فامیلی پدر و مادرم نسبت می دادند وبعضی دیگر هم این معلولیت را نتیجه سهل انگاری ماما می دانستند. خلاصه همین موضوع زندگی مرا دگرگون کرد به طوری که در مدرسه احساس می کردم مورد تحقیر دیگران قرار می گیرم، نمی توانستم با دوستانم فوتبال بازی کنم یا همپای آن ها به ورزش ادامه بدهم، این بود که در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به دست فروشی روی آوردم.
اگرچه درآمدم بد نبود اما به همراه دوستانم و به صورت تفننی شروع به مصرف مواد مخدر کردم چرا که به دلیل نقص جسمانی همواره احساس حقارت داشتم و در واقع می خواستم از این طریق ضعف خودم را جبران کنم.
خلاصه در همین روزها به پیشنهاد مادرم با دختر یکی از هم روستایی های مان ازدواج کردم ولی زمانی که پسر اولم به دنیا آمد اختلافات ما به دلیل اعتیاد من آغاز شد. اما من دیگر آلوده مواد افیونی شده بودم و به حرف های همسرم توجهی نمی کردم. بالاخره کارد به استخوان همسرم رسید و در حالی که من دیگر در گرداب مواد مخدر فرو رفته بودم مرا ترک کرد و دو پسرم را با خودش برد.
بعد از این ماجرا زندگی من به هم ریخت و سرنوشتم تغییر کرد تا جایی که دیگر به یک آواره خیابانی تبدیل شدم. در همین روزها بود که پلیس مرا به عنوان معتاد متجاهر دستگیر کرد ولی باز هم بعد از آزادی از مرکز ترک اعتیاد بلافاصله به سراغ مواد مخدر رفتم.
حالا دیگر کارم به جایی رسیده بود که نزد هیچ کسی اعتبار نداشتم حتی دوستانم نیز از من فرار می کردند، در این شرایط بود که به خودم آمدم و با کمک مردی خیر در جلسات دورهمی معتادان گمنام شرکت کردم و بالاخره اعتیادم را کنار گذاشتم اما از ۱۰ سال قبل همچنان سعی می کردم به افراد معتاد کمک کنم تا اعتیادشان را کنار بگذارند، تا این که یک سال قبل زنی را دیدم که برای ترک اعتیاد برادرش خیلی تلاش می کند. او برادرش را به مرکز ترک اعتیاد آورده بود و من هم نشانی جلسات دورهمی معتادان گمنام را به او دادم و این گونه رابطه من و «ترلان» آغاز شد.
در این مدت او مدام نگران برادرش بود تا لغزش نکند و من هم مدام به او امیدواری می دادم تا این که بالاخره با همین تماس های تلفنی یا دیدارهای حضوری به او علاقه مند شدم و پیشنهاد ازدواج دادم چرا که ترلان هم به دلیل اعتیاد همسرش، از او طلاق گرفته بود و دو فرزند دخترش را سرپرستی می کرد.
ترلان با پیشنهاد من موافقت کرد اما اصرار داشت که باید ازدواج مان پنهانی باشد و هیچ کسی از خانواده و به ویژه برادرش از این موضوع مطلع نشوند. من هم که عاشق او شده بودم این شرط را پذیرفتم و ما به طور رسمی با یکدیگر ازدواج کردیم. این درحالی بود که من در یک شرکت بزرگ پخش مواد غذایی کار می کردم و ترلان نیز در یک فروشگاه لباس زنانه مشغول کار بود.
خلاصه هنوز بیشتر از دو ماه از ازدواج مان نگذشته بود که ترلان آزمایش بارداری داد و مشخص شد که از یک ماه قبل باردار شده است. حالا دیگر اضطراب و استرس او به طور وحشتناکی زیاد شده بود چرا که می ترسید خانواده اش به ازدواج او پی ببرند. ترلان فریاد می زد اگر خانواده ام متوجه ماجرا شوند هر دو نفر ما را می کشند!
او بسیار نگران بود و به دلداری های من نیز توجهی نمی کرد. یک روز که در خانه خواب بودم متوجه شدم که تلفنی با یکی از دوستانش درباره عوارض سقط جنین صحبت می کند. من خودم را به خواب زدم و موضوع را جدی نگرفتم تا این که حدود یک هفته قبل برای انجام کاری به سفر رفتم. دو روز بعد وقتی به خانه بازگشتم همسرم مدعی شد که جنین اش سقط شده است ولی من به او مشکوک بودم به همین دلیل به جست وجو در خانه پرداختم و داروهای سقط جنین را پیدا کردم.
وقتی آن ها را به ترلان نشان دادم او با پوزخند تمسخرآمیزی به من گفت که دچار توهم شده ام! بعد هم وسایل شخصی اش را برداشت و به خانه مادرش رفت. از آن روز به بعد مدعی است باید بدون سروصدا از یکدیگر جدا شویم. اما من او را دوست دارم و نمی توانم فراموشش کنم به او گفتم با خانواده ات صحبت می کنم و ماجرای ازدواج مان را در میان می گذارم ولی ترلان ادعا می کند باید دوباره به خواستگاری بروم و اگر در این میان برادرش پاسخ منفی داد او را برای همیشه فراموش کنم و …