مالک رضایی
▪️ از مجموع سخنانی که در مورد واقعه جانگداز بیست ویکم رمضان سال چهل هجری خوانده ام یا نوشته ام، بیش از همه با این سخن نالیده و خیال خود را با آن در هم آمیخته ام :
▪️ روایتگرش «صعصعه بن صوهان» است. او از یاران نزدیک امیر المومنین علی (ع) بود. چه فضیلتها که در ایام پر افتخار همنشینی خود با علی از او ندیده بود و چه گلها که از گلستان خوشبوی حکمت او نچیده بود؟ا
▪️اما همیشه سئوالی ذهن و قلبش را مشغول داشته بود که هرگز جرات طرح آنرا نیافته بود.اکنون، کار روزگار به انتقام رذیلت از فضیلت کشیده بود و فرق مبارک علی به تیغ زهر آگین جهل، پر پر گشته بود .آیا فرصت طرح آن سئوال برای همیشه از دست رفته بود؟!
اما نه!!
▪️او نیز در آن شب، به تماشاگه راز آمده بود و در واپسین لحظات حیات علی، افتخار آنرا یافته بود که در کنار بالینش باشد. همه چشمها به علی بود که از شدت درد، چشمان خویش را برای لحظاتی می بست و در فواصلی می گشود که نگرانی را ولو کوتاه از چهرۀ فرزندان خود برگیرد.
▪️”صعصعه” با دیدن این حالت، پیش خود می اندیشید که چه فرصتهای بزرگی را برای طرح سئوالی مهم از دست داده است؟! مگر نه اینکه او از سالهای دور جوانی و نوجوانی با علی بوده است.چرا یکبار برای طرح آن جرات نیافته بود!؟
▪️که امیر المومنین، در یک لحظه با صدای نحیفی به سخن آمد:
_ هر کسی سئوالی دارد بپرسد اما کوتاه باشد.
آیا چشمهای راز بین علی، راز دل همنشین خود را دریافته بود؟!
▪️دیگر لحظه ای درنگ جایز نبود. گویی با این اذن کوتاه، یکباره جراتی یافته باشد در میان بهت و اندوه ساکنان خانه غم، بی مقدمه پرسید:
_تو افضلی یا آدم ؟!
_ من از خودستایی، همیشه بیزار بوده ام. اما مگر نه اینکه یاد آوری نعمتهای خداوند، حکم خود خداوند است؟!
ای پسر صوهان، آدم با همۀ آسایشی که در بهشت داشت فقط از خوردن گندم منع شده بود که به آن وفا نکرد. من در حالیکه چنین عهد و منعی نداشتم اما بر آن عهد وفا کردم و به عمر خود لبی به نان گندم نزدم.
▪️ آه خدایا او چه می گفت ؟! آخر، در این آشفته حالی، این چه مستی بود که رو به ما آورد ؟! که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟! اکنون چرا نگویم که مرید پیر مغانم، اما ز من مرنج ای شیخ، چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد!؟
▪️اما سئوال ادامه داشت:
_و نوح ؟
_چه می پرسی؟! او بعد از عمری رسالت، وقتی آزار قوم خود دید بالاخره نفرینشان کرد اما من، با آنهمه آزاری که دیدم، یکبار لب به نفرین امت نگشودم.
▪️ناله و فغان، فضای خانه را پر کرده بود اما تا نبیند علی، سرشک آنان را میان جمع ،دور از نگاه او سر به گریبان گریستند. می خواستند به صعصعه بگویند، دیگر چیزی نپرس. می خواستند به علی بگویند دیگر چیزی نگو….
اما صعصعه می دانست که شاید، دگر باره به آبی فلکش دست نگیرد، گر تشنه لب از چشمۀ حیوان بدر آید.
_ و ابراهیم ؟!
_او پیامبری بزرگ بود. اما گفت چگونه مردگان را زنده می کنی؟!
پاسخ آمد:
باور نداری؟!
گفت دارم لیک می خواهم بر یقینم بیفزایم ….
اما من چنان یقینی پیدا کرده ام که اگر همۀ پرده ها بالا رود چیزی بر آن نخواهد افزود.
_ و موسی؟!
_مگر او نگفت که من فردی از آن قوم را کشته ام و اکنون از آنها بیمناکم. برادرم هارون را نیز در این رسالت با من همراه ساز ؟!
اما در حالی که هر خانه ای از مکه، کینه ی عمیق کشته شدگان بدر را از من در دل داشت به محض دریافت فرمان، بی واهمه ای بر بام کعبه رفتم و آیه ی برائت، خواندم و این در حالی بود که از چهار سوی مکه در تیر رس تیرهای مرگبار انتقامجویان بودم.
▪️ ای صعصعه، پیش من این تن ندارد قیمتی ،بی تن خویشم فتی ابن الفتی! و آیا آنکه او، تن را بدین سان پی کند، حرص میری و خلافت می کند؟!
من به ظاهر کوشیدم اندر جاه و حکم، تا امیران را نمایم راه و حکم. تا امیری را دهم جانی دگر، تا دهم نخل خلافت را ثمر….
_ و عیسی ؟!
_ صعصعه، می دانی من کیستم؟!
من مولود کعبه ام. دیوار کعبه به روی مادر من شکافته شد اما مریم، اجازۀ وضع حمل عیسی را در بیت المقدس نیافت. حکم آمد که از آنجا بیرون آی، که آنجا محل عبادت است نه ولادت. در حالیکه رتبۀ بیت المقدس از کعبه کمتر بود.
▪️ اما هنوز سئوالی دیگر باقی بود
_و محمد ؟!
اشک در چشمان علی حلقه زد اما لبخندی زیبا بر لبانش شکفت و بی درنگ گفت:
_” أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ مُحَمَّدٍ”
آنگاه چشمانی که ادراک غیب آموخته بود برای همیشه بسته شد.
▪️▪️چنان ناله ای از خانه علی به آسمان بر خاست که آسمان می گفت آن دم با زمین:
گر قیامت را ندیدستی ببین….