http://didshahr.ir/245132

02:09 :: 1401/01/18

محسن پرستاری

داستانک

بی صدا، ساکت و خانه ی خلوت. مثل مرگ هدایت یا شایدم خودکشی یه سامورایی در آغوش طبیعت. همه دنبال مرگ بی دغدغه بودند و هستند. مرگی آرام و بی سر و صدا.
اسلحه را کشید. گذاشت دقیقا روی شقیقه اش. خواست که ماشه را بکشد ولی منصرف شد. کرختی پایش، دستانش را سست کرد. با خود گفت: «این کجاش آرامش بخشه که بعد شلیک، صداش همسایه ها رو بکشونه داخل؟» اسلحه از دستش سر خورد و افتاد زمین. کمی خود را تکون داد و نشست روی صندلی. کله اش پر بود از نصیحت های بدرد نخور؛ دستورهای اجرا نشده و برنامه هایی که هیچ وقت عملی نشدند.
احساس کرد که یه دینامیتی توی سرش کار گذاشتن. لحظه ای خیره شد به سقف خونه و بعد نمی دانم که چی تو سرش گذشت که فی الفور بلند شد و رفت طرف انباری…
طناب را حلقه کرد و رفت روی صندلی. حلقه رو انداخت دور گردنش. همین که خواست با پاش صندلی رو بزنه یهویی چشاش افتاد به عکس دلبندش که گوشه میزش گذاشته بود. میخکوب شد. عنان اشکی از دستش خارج شد. ایستاد و ایستاد و‌ ایستاد…

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/245132

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *