این زن با اشاره به اینکه مدیر شرکت مکانی برای خواب و استراحت من در داخل شرکت در نظر گرفت و آن قدر رابطه صمیمی داشتیم که همه فکر می کردند مرا صیغه کرده است.
زن ۲۹ ساله گفت: ۱۰ سال قبل به اصرار خانواده ام مجبور شدم با پسرعمویم ازدواج کنم چرا که آن ها این ازدواج فامیلی را به نفع من می دانستند این در حالی بود که من علاقه ای به «حسن» نداشتم. با وجود این پای سفره عقد نشستم و یک سال بعد زندگی مشترکم را آغاز کردم با آن که هیچ علاقه قلبی به همسرم نداشتم ولی باز هم به خواست خانواده ام باردار شدم تا شاید وجود یک کودک به زندگی سردم گرمای خاصی ببخشد و من به این زندگی دل ببندم ولی با به دنیا آمدن دخترم نیز از شدت اختلافات ما کاسته نشد و درگیری و ناسازگاری های ما ادامه داشت تا این که ۷ ماه قبل تصمیم گرفتم از «حسن» طلاق بگیرم و خودم فرزندم را بزرگ کنم ولی زمانی که موضوع را با مادرم در میان گذاشتم او وحشت زده و گریه کنان دستانش را به سر و صورتش کوبید و فریاد زد: « می خواهی با گرفتن طلاق آبروریزی راه بیندازی؟!» اما من تصمیم خودم را گرفته بودم بدون توجه به گریه های مادرم، همسر و فرزندم را رها کردم و طلاها و پس اندازم را از خانه برداشتم. بلافاصله سراغ یکی از دوستان دوران تحصیلم را گرفتم که می دانستم زندگی خوبی دارد. بعد از چند ساعت جست و جو بالاخره «ستاره» را پیدا کردم . او از دیدن من خیلی خوشحال شد و با روی باز به استقبالم آمد. همسر ستاره مهندس بود و در یک شرکت ساختمانی بزرگ کار می کرد. ماجرای زندگی ام را برای ستاره بازگو کردم و از او کمک خواستم.
روز بعد با حمایت و سفارش همسر ستاره به عنوان منشی مدیر در همان شرکت مشغول کار شدم. چند روز بعد مدیر شرکت که مرد جوانی بود از من خواست تا در یکی از اتاق های شرکت زندگی کنم تا اجاره منزل ندهم. حالا دیگر محل کار و زندگی ام یکی شده بود و من از این که درآمد خوبی هم داشتم خیلی خوشحال بودم اما وقتی «رامین» (مدیر شرکت) در جریان اختلافات خانوادگی من قرار گرفت کمی نگران شد. او می ترسید به دلیل کمک به من دچار دردسر شود . به او التماس کردم و گفتم کسی از محل کار و سکونتم اطلاعی ندارد از سوی دیگر من خودم مسئولیت هر اتفاقی را به عهده می گیرم خلاصه ارتباط بین من و رامین آن قدر نزدیک و صمیمی شده بود که همه کارگران و کارمندان شرکت تصور می کردند من به عقد موقت او درآمده ام!
چند ماه به همین ترتیب سپری شد تا این که یک روز رامین به سراغم آمد و ادعا کرد دچار مشکل مالی شده و امکان دسترسی به سرمایه اش را نیز ندارد. من هم که در این مدت اعتماد زیادی به او داشتم همه طلاها و پس اندازم را به او دادم تا مشکلش را حل کند. او نیز با قدردانی از این که حتی رسید یا مدرکی از او نگرفته ام مدعی شد به زودی بدهی اش را به من باز می گرداند. مدتی بعد وقتی فهمیدم رامین در شرکت حضور ندار ، نگران شدم و مدام با او تماس می گرفتم ولی او تماس های تلفنی مرا بی پاسخ می گذاشت به ناچار نزد ستاره رفتم و ماجرا را برایش بازگو کردم. او و همسرش در حالی که بسیار متعجب شده بودند به من گفتند که رامین شرکت را واگذار کرده و از کشور خارج شده است. با شنیدن این حرف ها اتاق دور سرم چرخید. سراسیمه و هراسان خودم را به کلانتری رساندم وآن جا متوجه شدم که او یک کلاهبردار حرفه ای بود و مال باختگان دیگری نیز از او شکایت کرده اند و…
بیشتر بخوانید: مطلبی که همه دانشجوهای دختر و پسر باید بدانند