http://didshahr.ir/240903

00:44 :: 1400/11/03

روایت‌های بدون روتوش مادر از تجربه‌ مادری‌شان که اتفاقات رایج اما ناشنیده زیادی دارد.

مادر

بار دومی بود که داشتم مادر می‌شدم. چه روزهایی؛ خونریزی‌های شدید، تشخیص هماتوم [تجمع غیرطبیعی خون بین جفت و دیواره رحم]، دستور استراحت‌مطلق و تنهایی. همسرم جنوب کار می‌کرد و همه این‌ها را بدون همراهی او ازسر می‌گذراندم. هفته سی‌ودوم بارداری، کیسه آبم پاره شد. برادرم من را رساند بیمارستان. در یکی از سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام تنها مانده‌بودم. همسرم نمی‌توانست کنارم باشد و مادرم را سال‌ها پیش از دست داده‌بودم. بچه نارس به‌دنیا آمد؛ یک کیلو و ۵۰۰گرم. هنوز پا به این دنیا نگذاشته، در بیمارستان بستری شد؛ در بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان. آخ که چقدر با تمام وجود به چنین چیزی نیاز داشتم؛ مراقبت‌های ویژه! روز بعد گفتند بچه زردی دارد. مادرها می‌دانند که زردی، مشکلی عادی و گذراست اما این را هم می‌دانند که کوچک‌ترین اتفاقی برای بچه، می‌تواند مادر را از پا درآورد. آن هم کسی مثل من را که بعد از بارداری اولم، دچار افسردگی بعد از زایمان شده‌بودم و این‌بار هم سروکله افسردگی داشت پیدا می‌شد. بچه را بعد از چند روز آوردیم خانه. دیگر وقت اش رسیده ‌بود که اندکی از آن مراقبت‌های ویژه را دریافت کنم؛ یکی بیاید دیدنم، یکی برایم غذا بپزد، یک نفر حالم را بپرسد و کمکم کند اما من و بچه باید قرنطینه می‌شدیم چون همچنان وزنش کم بود و تا رسیدن به حداقل دوونیم‌کیلو نیاز به مراقبت داشت. هنوز نوبت من نرسیده‌بود. دو ماه تمام در خانه ماندم. همسرم یکی، دو هفته مرخصی گرفت و بعد برگشت سر کار. من ماندم و یک بچه کلاس‌اولی و نوزاد کم‌وزنی که حتی نمی‌توانست شیر بخورد و مدام گریه می‌کرد. همان‌روزها بود که فهمیدم یک طرف پیشانی دخترم رشد کمتری دارد. دکتر می‌گفت چیزی نیست ولی من نگران بودم. تا شش‌ماهگی‌ دخترم هر روز از این دکتر به آن دکتر رفتیم تا بالاخره بعد از اصرارهای زیاد ما، یک نامه‌ ارجاع به جراح مغز و اعصاب کودکان بهمان دادند. دکتر با اولین نگاه گفت: «ملاج این بچه بسته‌است، باید عمل بشه». دنیا روی سرم آوار شد. نه می‌توانستم چیزی بگویم و نه چیزی بشنوم. امکان نداشت. نباید چنین اتفاقی می‌افتاد. دکتر اشتباه می‌کرد. تمام یک ماه بعدی را توی مطب معروف‌ترین پزشکان متخصص گذراندیم. حرف همه‌شان یک چیز بود؛ عمل جراحی. به‌زبان آوردنش ساده بود اما ما نمی‌توانستیم بفهمیم چطور بچه چندماهه‌مان را به عمل جراحی سنگین ۵ساعته‌ای بسپاریم که احتمال خونریزی دارد و ممکن است به‌هوش نیاید. چاره‌ای نبود. یک ماه بعد نوبت عمل گرفتیم. بچه بعد از هفت‌ماه باز سر از بیمارستان درآورد. توی بیمارستان پشت در هر اتاقی چندنفر ایستاده‌بودند، به همدیگر دلداری می‌دادند، دعا می‌خواندند و ذکر می‌گفتند. من تنها بودم. همسرم البته این‌بار کنارم بود اما هردوی‌مان آن‌قدر پر بودیم که کاری برای آرام کردن هم ازدست‌مان برنمی‌آمد. البته تصمیم خودم بود. دلم نمی‌خواست کسی از بیماری دخترم خبردار شود. دکتر گفته‌بود مشکل اش مادرزادی است. می‌دانستم که قرار است چه چیزهایی بشنوم؛ «دیدی مشکل از مادره بود؟»، «یادته تو دوران بارداریش هم هماتوم داشت؟»، «طفلک بچه». خودم مهم نبودم، نمی‌خواستم این چیزها بعدا به گوش بچه‌ام برسد، نمی‌خواستم بیماری‌اش انگی بشود که همه عمر همراهش باشد و نگاه‌های دلسوزانه دیگران رویش سنگینی کند. بچه از اتاق عمل بیرون آمد؛ افتاده روی تخت بیمارستان، با سری پیچیده و پر از خون. دو هفته بعدی به مراقبت‌های ویژه بعد از عمل گذشت. شبی که روز بعدش قرار بود بخیه‌های سر دخترم را بکشیم، شروع کرد به بی‌تابی. تبش دایم قطع‌ووصل می‌شد و نمی‌خوابید. دوباره دکتر و آزمایش و شنیدن یک واژه هولناک دیگر: «مننژیت». دنیا چندبار می‌تواند روی سر یک نفر آوار شود؟ گفتند چون بچه عمل سر داشته، عفونت مغزی گرفته‌است. گفتند باید ال‌پی شود یعنی آب کمرش را تخلیه کنند. گفتم خدایا وعده بهشت به من دادی؟ نمی‌خواهم. بچه‌ام را به من برگردان. گفتند تشخیص مننژیت درست نبوده. گفتند یک عفونت ویروسی قابل درمان است. کابوس داشت تمام می‌شد؟ بالاخره می‌توانستم یک شب راحت بخوابم بدون آن‌که تا صبح هزاربار بیدار شوم و نفس کشیدن بچه‌ام را چک کنم؟ خسته شده‌بودم ولی حق نداشتم خسته باشم. حق نداشتم گلایه کنم. بهم می‌گفتند: «ناشکری نکن»، «حالا مگه چی شده؟ خواب میاد و میره». یک نفر بهم گفت مادر باید شب‌ها بیدار بماند. نمی‌فهمیدم این «باید» از کجا می‌آید. کسی نمی‌دانست چه روزهایی را از سر گذراندم و انگار دلش هم نمی‌خواست بداند. گاهی از بچه‌دار شدن پشیمان می‌شدم. گاهی چشم‌هایم را می‌بستم و خودم را دختربچه بدون دغدغه‌ای می‌دیدم که صبحانه‌اش روی میز چیده شده‌است اما چشم‌هایم را که باز می‌کردم، گریه بچه بود و خانه به‌هم‌ریخته و غذایی که باید آماده می‌شد. خب زندگی همین است دیگر. من یک مادرم. مادری که همیشه توی دلش خدا را بابت وجود و سلامتی بچه‌هایش شکر می‌کند اما گاهی خسته می‌شود.
آن‌چه را که خواندید، از زبان «ناهید» نقل کردم. ناهید ۳۷ساله، مادر دو فرزند است. برای ناهید یادآوری تجربه‌ای که از سر گذرانده‌بود، اصلا آسان نبود. حین روایتش بارها صدایش لرزید و به گریه افتاد اما دلش می‌خواست ادامه بدهد تا صدای مادرها یک‌بار هم که شده، شنیده شود.

  • لینک کوتاه
  • https://savalankhabar.ir/240903

اشتراک این خبر :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *