شرایط نامتعارف و دردناک یک خانواده
سیدخلیل سجادپور
مرد ۴۴ ساله درباره سرگذشت خود گفت: تا ۴ ماه قبل که همسرم زنده بود، در باغ ویلاها به عنوان نگهبان و سرایدار زندگی می کردیم چرا که همسرم کارها را انجام می داد و من هم مشغول استعمال مواد مخدر بودم . ولی ناگهان همسرم بیمار شد و در مرکز درمانی جان سپرد.
از آن روز به بعد مرا از نگهبانی باغ اخراج کردند؛ این بود که به همراه دختر و پسرنوجوانم در کوچه های روستا و اطراف باغ ها سرگردان شدم چرا که اقوام و آشنایان هم مرا به خاطر سرقت ها و اعتیادم نمی پذیرفتند و مرا مردی دست کج می خواندند.
در همین حال پسر ۱۴ ساله مرد معتاد نیز گفت: چندسال است که به مدرسه نمی رویم چون پدرم نمی توانست هزینه های تحصیل ما را بدهد. مادرم نیز به خاطر رفتارهای پدرم سکته کرد و این گونه همه امید ما بر باد رفت. مادرم همه کارهای مردانه و زنانه را در باغ انجام می داد تا حداقل مکانی برای زندگی داشته باشیم اما روزی که او از دنیا رفت…
بغض تلخی گلوی پسرک را فشرد و اشک های سیاه بر گونه های آفتاب سوخته اش سرازیر شد. او در میان اشک و بغض ادامه داد: چند ماه است که رنگ غذای گرم را ندیده ایم و حتی یک بار هم گوشت نخورده ایم. هیچ گاه پوشاک و خوراک مناسبی نداشتیم و از ترس پدرم فقط با آه و حسرت و اشک زندگی کرده ایم. پسرک دیگر نتوانست به صحبت هایش ادامه دهد چرا که مرد۴۴ ساله وقتی فهمید که قرار است به مرکز ترک اعتیاد منتقل شود به سوی دختر و پسرش هجوم برد تا آن ها را خفه کند! که با عکس العمل سریع عوامل انتظامی روبه رو شد و حلقه های قانون بر دستانش گره خورد.